یادداشتی در غربت1


میدانی رفیق!
وقتی دلم میگیرد، به بازی روی می آورم!
وقتی دلم تنگ است...
وقتی دلم تنهاست...
دنیای خوبیست آنجا!
نه از دلتنگی خبری هست

نه از مرام پوشالی آدم ها!
دنیای خوبیست ...

میهمان امشبم. . .

در تنهایی خود نشسته ام و تنها سر و صدای کولری است که دائم در گردش است خودش میلرزد، شاید از سرما!
اما سعی میکند خنکی را برای من مهیا سازد
در باز است و میهمانی ناخوانده وارد میشود،
قاصدکی تنها بر دوش باد مهمان من تنها میشود.
ورودش را به فال نیک میگیرم، اما یادم می آید که:
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری
باری، برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک، در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصدک،  تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو ، فریب
 قاصدک! هان ، ولی آخر ... ای وای
 راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی؟
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی-طمع شعله نمی بندم-خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند 

بغضی تلخ

گاهی که بغض میکنم، گلو درد میشوم.
نمی ترکد لعنتی!
سیگاری دود می کنم و با دود تلخ سیگار بغضم را می بلعم . . .

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم...

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

درد عشقی کشیده ام که مپرس

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس
سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس

سنگ زیرین آسیاب

قطره قطره اگر چه آب شدیم

ابر بودیم و آفتاب شدیم


ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم


هی مترسک کلاه را بردار

ما کلاغان دگر عقاب شدیم


ما از آن سودن و نیاسودن

سنگ زیرین آسیاب شدیم


گوش کن ما خروش و خشم تو را

همچنان کوه بازتاب شدیم


اینک این تو که چهره می پوشی

اینک این ما که بی نقاب شدیم


ما که ای زندگی به خاموشی

هر سوال تو را جواب شدیم


دیگر از جان ما چه می خواهی؟

ما که با مرگ بی حساب شدیم


"محمد علی بهمنی"

بیا تا قدر یکدیر بدانیم

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم ؛ که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد ؛ چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند ؛ سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله ؛ چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرض‌ها تیره دارد دوستی را ؛ غرض‌ها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم ؛ چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد ؛ همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن ؛ که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن ؛ رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا ؛ به هستی متهم ما زین زبانیم

"مولانا"

کوچه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
- ” از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

برف

برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.


پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.


راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام


شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.


مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!


تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...


خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!
"احمد شاملو"

بشنو از نی چون حکایت می کند. . .

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من


سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو:"رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید؛ والسلام