Feeling

سالروز واقعه بزرگ کربلا و فرا رسیدن عاشورا وتاسوعای حسینی را به تمامی مسلمین تسلیت عرض می کنم. متن زیر از یکی از گروههای یاهو به دستم رسیده ولی متاسفانه اسم گروه رو فراموش کردم.

روزی روزگاری در جزیره ای  دورافتاده، تمام احساسها یه خوبی خوشی در کنار هم زندگی می کردنند،صبر، غم، عشق، ترس و... هرکدام به روش خود خود زندگی می کردنند.

روزی دانایی به همه گفت: « هرچه زودتر این جزیره را ترک کنید،زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید.»

تمام قایقها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خانه هایشان بیرون آوردن و مرمت کردند وبرای روز حادثه به آب انداتند و تمامی تجهیزات رو آماده کردند. روز حادثه فرا رسید، همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری بد بود که همه حراسان سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره را ترک کردند در این میان عشق هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و وحشت را نگه داشته و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود. عشق سریعا برگشت و قایقش را به حیوانها و وحشت زندانی شده توسط آنها سپرد،آنها همگی شوار شدنند و دیگر جایی برای عشق نماند ، قایق رفت و عشق در جزیره تنها ماند.جزیره لحظه به لحظه زیرآب می رفت و عشق تا گردن به زیر آب رفته بود،او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود،اما نیاز به کمک داشت، فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست،اول کسی جوابش را نداد .در همان نزدیکی قایق دوستش پولداری را دید به او گفت:« پولداری عزیز به من کمک کن» پولداری جواب داد :«متاسفم قایق من پر از پول و طلا و جواهر است وجای خالی ندارد.»

عشق رو به سوی قایق غرور کرد و گفت:« مرا نجات می دهی؟»

غرور پاسخ داد :« هرگز ، تو خیسی و مرا خیس می کنی»

عشق رو به غم کرد و گفت:« ای غم عزیز مرا نجات بده»

غم گفت:« عشق عزیز متاسفم من آنقدر غمگینم که یکی باید خودمرا نجات بده.»

در این بین خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست!

از دور شهوت را دید وبه او گفت:« شهوت، مرا نجات می دهی؟»

او در پاسخ گفت:« هرگز... سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری حالا بیایم وتورا نجات دهم.هرگز...»

عشق که نمی تنوانست ناامید باشد رو به سوی خدا کرد و گفت:« خدایا مرا نجات بده»

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد میزد « نگان نباش من نجاتت می دهم.»

عشق آنقدر آب خورده بود که دیگر نمی توانست خودش را روی آب نگه دارد و بیهوش شده بود.

پس از به هوش آمدن خودش را با تعجب  در قایق دانایی یافت،آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه،جزیره آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد زیرا امتحان نیت قلبی احساس ها، دیگر به پایان رسیده بود. عشق بر خاست به دانایی سلام و از او تشکر کرد.دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت:« من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم، شجاعت هم که قایقش دور از من بود نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند پس می بینی که هیچ کدام از ما تو را نجات ندادیم یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم ؛ تو حکم فرمانده بقیه احساس ها را داری.»

عشق با تعجب گفت:« پس آن صدایی که به من گفت برای نجاتم می آید که بود؟»

دانایی گفت:« او زمان بود.»

سپس دانایی لبخندی زد و گفت:«بله زمان ، زیرا فقط این زمان است  که لیاقتش را دارد تا بفهمد عشـــــــــــق چقدر بزرگ است...»

نظرات 2 + ارسال نظر
حامد یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:04 ب.ظ http://saial.blogsky.com

سلام
نوشته ات منو یاد یکی از وبلاگ نویسهای قدیمی انداخت که احتمالا این نوشته مال اونه
به امید نوشته های خودت
شاد باشی

سلام به شما ویزیتور از اینکه نظرتو بران نوشتی ممنون ولین من در همون ابتدای متنم عرض کردم که متن مطعلق به من نیست و از جایی به دستم رسیده اگر کمی دقت می کردید حتما متوجه می شدید. در ضمن با توجه به عنوان وبلاگ یعنی راوی به معنی روایت کننده باید بیشتر اتظار روایتی متون جالب زیبای دیگران رو داشت باز هم ممنون.

مجید صانعی دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:54 ق.ظ http://majidsanei.persianblog.com

« ما راویان قصه های رفته از یادیم / ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم ... » موفق باشی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد