پرنده گفت: «چه بوئی، چه آفتابی، آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»
پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا وبرفراز چراغ های خطر در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه ی آبی را دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود.
--------------------------------------------------------------------
فروغ فرخزاد