زمانی برای مردن

خیلی مهم نیست! نبایدم باشه! روز ها میان و میرن و افراد هم امروز هستن و فردا نیستن، یا در بهترین حالت فقط یک خاطره هستن که به یاد آوردنش آدم رو فقط واسه یه لحظه خوشحال (یا ناراحت) می کنه. هر چقدر هم تلاش کنی باز یه روز میری و دیگه هیچ وقت بر نمی گردی ... بعضی آرزوهات هم باهات دفن می شه، آرزوهایی که خیلی ها می دونستن ولی هیچ تلاشی برای برآورده کردنش نکردن. آرزوهایی که می تونستن تو رو به نهایت خوشی برسونن، می تونستن یه کم از غم های پنهانت کم کنن و به شادی های آشکارت اضافه کنن، می تونستن یه کاری کنن که زندگی تو این دنیای ملالت بار یه کم راحت تر بشه، می تونستن حداقل سنگ توی سینه رو یه کم آب کنن تا روزی یه بار رو حداقل بزنه و مرده ها تو رو با خودشون اشتباه نگیرن. فقط هم آرزو ها نیس، یه دنیا راز باهات دفن میشه، رازهایی که هیچوقت فرصت یا جراتشو پیدا نکردی که به کسی بگی، یا آدم قابلی رو پیدا نکردی که باهاش در میون بذاری. رازهایی که مثل کوه روی یه تکه سنگ کوچیک فشار می آوردن و سنگ رو ریزتر و ریزتر میکردن، تا جاییکه یه روز از خواب بلند شدی و دیدی که همون سنگ هم دیگه سرجاش نیست و فقط یه حفره کوچیک اندازه یه مشت از خودش بجا گذاشته. حفره ای که مثل سیاه چاله های فضایی حتی اجازه فرار نور رو نمی داد. حفره ای که شهاب سنگ های زیادی رو ناپدید کرد ...

و کاش فقط همین بود! یه روز فرشته ای رو می بینی و فرشته تورو مستقیم می بره بهشت و بهت میگه که دقیقا کی میمیری. به همین راحتی! فکرش رو هیچ وقت نمی کردی که مرگی که اینقدر منتظرش بودی به این راحتی بیاد. اینو هم اصلا فکر نمی کردی که فرشته ای که بهش یه بار اعتماد کرده بودی و یه کم از اون سنگ کوچولو رو بهش داده بودی بهت خبر مرگت رو بده. اینم فکر نمی کردی که خبر مرگت رو توی بهشت بشنوی. ولی خوب دیگه، اینقدر هم که فکر می کنی زرنگ نبودی و نیستی، و یه فرشته کوچولو به همین راحتی خیالت رو راحت کرد، و بعدش خودشم رفت و توی نور گم شد، و تو موندی و زمان مرگی که هر لحظه نزدیک تر می شد. مرگی که این همه انتظارشو می کشیدی. حالا تو بودی و یه مرگ شیرین، و یه دنیا کاری که باید میکردی ...

هیچکس نمی دونس که داری میمیری، اینم یه راز بود که حتی از رازهای دیگه ای که داشتی کوچیک تر هم بود، ولی بازم کسی نبود که بهش بگی. خیلی هم عادی برخورد میکردی انگار که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. حتی گربه روی دیوار هم نمی دونست، و تو به اونم نگفتی. میخواستی کتاب "بازگشت به مزرعه حیوانات" رو تکمیل کنی، و شعر های ناتمومت رو به آخر برسونی، و با خودت فکر کردی که شاید بتونی بری و ابرمرد رو هم یه بار دیگه ببینی. ولی فرصت واسه هیچ کدوم نبود، و تو هم تنبل بودی. البته بجز اون شبی که رفتی جای ابرمرد، و با اون کلی راجع به دیوار حرف زدی، و برای اولین بار با هم چای خوردین. وقتی هم ابرمرد باهات راجع به اونجا حرف زد و بهت گفت که بری و شب آخر رو اونجا بگذرونی، خیلی تعجب کردی که ابرمرد از کجا اسم اونجا رو بلد بوده، و از کجا می دونسته که شب های آخرتو میگذرونی. سوالی که ابرمرد هیچوقت بهت جواب نداد ...

حالا شب موعود رسیده بود، و تو آماده تر از همیشه منتظر مرگ بودی. رفتی اونجا زیر یه درخت نشستی و به آسمون خیره شدی. یه ستاره رو دیدی که سقوط کرد، و تو خیلی خوشحال بودی. آسمون از همیشه پر ستاره تر بود. یه مورچه اومد روی دستت، و تو هم دستت رو آوردی بالا و بهش نگاه کردی. یاد روزی افتادی که یه مورچه جلو پات سبز شده بود و تو واسه اینکه مورچه رو لگد نکنی خورده بودی زمین. خوشحال بودی که دیگه مورچه ای رو لگد نمی کنی. بعد دستت رو گذاشتی رو زمین تا مورچه که داشت تقلا می کرد به خونش برسه بتونه راهشو پیدا کنه. فقط یه دقیقه با مرگ فاصله داشتی، و ترجیح می دادی فقط به خدا فکر کنی که همیشه محرم رازت بود. دیگه حتی به کتاب و شعرم نمی خواستی فکر کنی. با خودت گفته بودی که آخر کتاب رو ننویسی تا هر کسی هر جور می خواست تمومش کنه. حالا فقط سه ثانیه تا مرگت فاصله بود و تو چشماتو بستی و نفس عمیقی کشیدی و سه ثانیه رو شمردی. اما مرگ نیومده بود. با تعجب چشماتو باز کردی و اونا رو مالیدی. نه، خواب نمی دیدی. هنوز زنده بودی و همون مورچه ناز کنارت داشت شاخک هاشو می مالید. اما این امکان نداشت. فرشته خودش بهت گفته بود. تو اگه هیچ کس رو نمی شناختی، فرشته رو خوب می شناختی. فرشته ای نبود که بخواد دروغ بگه. آیا قرار بود بازم زندگی کنی؟ حتی تصورش هم مشکل بود. چه لحظاتی رو با یاد مرگ سپری کرده بودی ... شاید برای اولین بار تو عمرت تا سر حد جنون عصبانی شده بودی و وقتی داد زدی، سه تا پرنده اون دور دورا پرواز کردن و دور شدن. مورچه البته هنوز همون دور و برا داشت می پلکید. نشستی و زدی زیر گریه. ولی فایده ای نداشت. خیلی گریه کردی ولی بازم سبک نشدی ...

مورچه کوچولو آروم آروم بهت نزدیک می شد و تو واسه اینکه قطره ای از اشکات اونو کثیف نکنه دیگه گریه رو بس کردی. فایده ای هم نداشت. مرگ نیومده بود و قرار هم نبود بیاد. مورچه کوچولو اومده بود روی پات و همونجا نشسته بود. نشستی و واسه مورچه کلی درد دل کردی و اونم با حوصله گوش داد. بعدشم یواش از رو پات اومد پایین و آروم آروم دور شد. حالا دیگه مورچه هم نبود که بهت گوش کنه. بلند شدی و رفتی خونه ...

معلومه که مهم نیست. راز هایی هست که همه نباید بدونن. بعضیا چون نمی تونن درکش کنن. بعضیا چون ارزش راز تو رو ندارن. بعضیام چون راز تو واسشون ارزشی نداره. این داستان هم مثل داستان های دیگه امروز تو خاطر یه عده هست و فردا نیس. بجز اون مورچه که همه داستان رو کامل گوش داده بود و اون شب همونجا کنار تو در وعده گاه مرگت باهات بود ...

تقریبا یه ماه از اون داستان میگذشت، و زندگی روتین و کسالت بار خودشو بهت تحمیل کرده بود. هر روز همون چیزای تکراری که اونقدر حالتو بهم زده بود که دیگه الان حتی حالتو هم بهم نمی زد. بعد یه روز چشمت به مورچه ای افتاد که داشت عرض بلوار رو طی می کرد و اون طرفتر ماشینی که با سرعت بطرف مورچه میرفت. با یه نگاه تونسته بودی بفهمی این همون مورچه بود که تمام اون شب رو کنارت مونده بود. آره، همون مورچه بود. چشات بهت دروغ نمی گفتن. تصمیم گرفتی مورچه رو نجات بدی، و این کار احمقانه ای بنظر میومد. نه بنظر تو، بلکه بنظر یه آقای ریش سفیدی توی همون جمعیتی که دورت حلقه زده بودن و همه داشتن تحلیل ماجرا می کردن. تو هیچوقت نفهمیدی که اون آقای ریش سفید از کجا اینو فهمیده بود. ولی اهمیتی هم نداشت، چون از لابلای خط قرمز رنگی که داشت آروم بسمت جوی آب حرکت می کرد تونستی ببینی که مورچه سالم به اون طرف بلوار رسیده، و واسه تو هم فقط همین مهم بود ...

واسه تو هم فقط همین مهم بود که مورچه سالم بمونه. خط قرمز آروم آروم گوشه چشمت رو گرفت، اونم دقیقا در لحظه ای که اشک هات داشت آروم روی گونه ات می لغزید. تصاویر دور و برت دیگه جز رنگ قرمز مفهوم دیگه ای نداشتن. ولی صدا ها رو خوب می شنیدی و شنیدی که همون آقای ریش سفید فریاد می زد که همه راه رو واسه آمبولانس باز کنن. توی صداش یه جورایی می تونستی لرزش ناشی از گریه رو احساس کنی. نه! احساس کلمه نامانوسی بود. چون تو هیچوقت چیزی به نام احساس رو تجربه نکرده بودی که حالا بخوای تجربه کنی. شاید به همین دلیل هم بود که احساس درد هم نداشتی. سعی کردی پلک هاتو بهم بزنی تا شاید بتونی مورچه رو همون دور و بر پیداش کنی. ولی قرمزی گرمی که توی چشات با اشکات قاطی شده بود این آخرین فرصت رو هم ازت گرفته بود ...

سرو صدای اطرافت کمتر شده بود. حالا دیگه از ازدحام جمعیت خبری نبود و فقط صدای دو نفر گاهی بگوش می رسید. حالا که چشات نمی دید، مجبور بودی از گوش هات استفاده کنی و شنیدی که یکی از اون دو تا آقایی که صحبت می کردن به اون یکی دیگه گفت که باید سریع تر برسی بیمارستان. صدای آژیر مداوم بگوش می رسید و تو منتظر بودی که این صدای لعنتی هم قطع بشه. بعد یکی از اون دو تا گفت که داره از چشمات خون می آد و اندکی بعد دستای یه نفر رو روی چشمات احساس کردی. ولی مهم تر از این، جمله ای بود که یکی از اون دو نفر یه دفعه به زبونش اومد: "این مورچه مزاحم رو بندازش از رو لباسش اون ور." پس مورچه هنوز کنارت بود! داد زدی: "نه! بذارین همین جا کنار من باشه!" ولی صدات رو خودت هم نشنیدی. پس حرف هم دیگه نمی تونستی بزنی ...

دوباره دور و برت شلوغ شده بود و این دفعه فهمیدی که گروهی که دور و برت حلقه زدن همه دکتر هستن. حالا فهمیده بودی که اون دو تا آقای قبلی هم پرستارای آمبولانس بودن و به همین دلیل بوده که صدای آمبولانس تمام مدت توی گوش هات بوده. از حرف هایی که دکترا بهم می زدن بر میومد که خون زیادی ازت رفته و اینکه فشارت به شدت پایینه و باید بهت خون اضافی تزریق بشه. کاش می تونستی چشماتو باز کنی و دور وبرت رو ببینی. ولی اینهم از جنس بقیه کاش هایی بود که هرگز برآورده نمی شد. نمی دونستی چه بلایی توی آمبولانس سر مورچه اومده بود. اصلا نمی دونستی چرا این مورچه اینقدر واست یه دفعه مهم شده بود. همش بفکرش بودی و از ذهنت هم بیرون نمی رفت. مایع گرمی به آرومی روی گونه ات لغزید و تمام مسیر رو روی صورتت طی کرد و از کنار لاله گوشت به پایین چکید. نمی تونست اشک باشه، چون اصلا دردی نداشتی. ولی خون هم نمی تونست باشه چون حتما صدای دکترا رو می شنیدی ...

چرا نمی ذاشتن راحت بمیری؟ این سوال رو بارها و بارها از خودت کردی. آدما بدنیا میان که یه روزی بمیرن، مگه نه؟ شایدم اشتباه می کردی. کی حقیقت رو می دونست؟ این تو بودی که دوست داشتی زودتر بمیری. ولی مگه آدمایی رو ندیده بودی که از زندگیشون لذت می برن؟ تازه، اگه می مردی و همه چی واقعا تموم می شد چی؟ با خودت گفتی چه بهتر! و لبخند زدی. صدای یکی از دکترا رشته افکارتو پاره کرد. اونم ظاهرا لبخندتو دیده بود. حالا همه بنظرت اومد تلاششونو بیشتر کرده باشن. مجروح شون هنوز از دست نرفته بود. "مجروح هنوز زنده هس!"

هنوز زنده بودم؟ هنوز زنده بودم! من هنوز زنده بودم! خدای من! من کی زنده بودم؟ زنده یعنی چی؟ فکر کنم یکی این زنده بودن رو باید دوباره تعریف کنه. من نمی خواستم زنده بودن رو تعریف کنم چون فایده ای نداشت. تعریف زنده رو از مرده ها قبول نمی کردن.

الان وقت این صحبت ها نبود. متوجه شده بودی که بدنت یکم سرد شده. صداهای اطرافت خیلی نا واضح شده بود و بنظر می رسید این یکی حس رو هم از دست داده باشی. هر موقع کلمه حس رو بکار می بردی از خودت خنده ات می گرفت. ولی ایندفعه لبخند نزدی که دکترای دور و برت باز مزاحم افکارت نشن. می خواستی حداقل این یه آزادی رو دم مرگ بدست بیاری. آزادی ای که بارها و بارها آرزوشو کرده بودی. می خواستی این یه آرزو رو دیگه با خودت به گور نبری. توی گور جا واسه همه آرزوهای طول و درازت نبود. میخواستی خوباش رو با خودت ببری.

سعی کردی یه بار دیگه چشاتو باز کنی و وقتی این کارو کرده بودی تونستی از میون یه پرده ضخیم قرمز یه چیزایی رو ببینی. ولی کسی دور و برت ندیدی. یعنی همه رفته بودن؟ یعنی مرده بودی؟ خوب اگه مرده بودی پس کی داشت این افکار رو فکر می کرد؟ "مورچه لعنتی!" یکی از دکترا فریاد کشید. پس مورچه هنوز بود! پس تو هنوز نمرده بودی. ولی دکتر خودش کجا بود؟ چرا من نمی دیدمش؟ بالای سرم از میون قرمزی می تونستم یه مجموعه لامپ رو ببینم. یه دفعه یه نور خیره کننده زد تو چشمم. نورش اینقدر شدید بود که حتی با چشمای بسته هم چشامو آزار می داد. بعد نور یه دفعه ناپدید شد. حالا بجای نور نوای یه آهنگ از دور دست می آمد. آهنگ ملایمی که بی اختیار اشک رو روی گونه های من جاری کرد. ریتمی مشابه آهنگ زیبای "کاش اینجا بودی" داشت. و من همونجا بودم! چشامو باز کردم و دیدم تو یه سالن بی انتها هستم. حتما مرده بودم، چون هیچ کس دور و برم نبود. از مرگ نمی ترسیدم، حتی شاید یه جورایی هم مشتاقانه منتظرش بودم، ولی احساس غربت شدیدی روی قلبم سنگینی می کرد. آره روی قلبم، چون حالا کاملا وجودشو احساس می کردم. این هم دلیل دیگه ای واسه این بود که من حتما مردم. نمی دونم با قلبی که توی دنیای قبل از مرگ به کارم نیومده بود توی دنیای بعد از مرگ می تونستم چیکار کنم. هنوز داشتم بی اختیار اشک می ریختم و منتظر بودم دستی از غیب بیاد و اشکامو پاک کنه. می دونستم انتظار بیهوده ای بود، ولی می خواستم یه بار هم که شده این اتفاق بیفته.

فایده ای نداشت. اشکها هنوز جاری بود. انتظار هم بیهوده بود. هیچ کسی دور و برم نبود که حتی بتونم ببینمش. سعی کردم از روی تختی که روش بودم بلند شم، ولی پاهام کاملا سست و بیحال بودن. دستهام هم همینطور. فقط می تونستم سرم رو تکون بدم، که اونم باعث می شد اشکام روونه بشه سمت گوش هام. نمی دونم، ولی شاید این اشکهایی که می ریختم اشک های نریخته ای بود که زمان زندگیم باید می ریختم و هرگز نریخته بودم. مثل زمانی که داییم جلوی چشمام با ماشینش از دره رفت پایین، و من که هنوز فقط نه سالم بود اینقدر مبهوت شده بودم که فرصتی واسه گریه پیدا نکردم، و وقتی هم که ما با ماشین اونو بطرف بیمارستان می بردیمش، و او هر چند لحظه یک بار آه آرومی از درد می کشید، بازم من که تمام مدت بهش خیره شده بودم و واسه اولین بار همچین موضوعی رو تجربه می کردم فرصت گریه پیدا نکردم. یا مثل زمانی که تنها گل بنفشه ای رو که توی باغچه کاشته بودم جلوی چشمام پژمرد و من هیچ کاری واسش نتونستم بکنم و فقط تونستم کنار باغچه بشینم و در سکوت مرگباری که هر لحظه اش فریاد وداع بود پژمردنشو نظاره کنم. بعد از پژمردن اون گل و برای شاید اولین بار از روی عصبانیت تمام باغچه رو بهم ریخته بودم و تمامشو سیمان کرده بودم تا دیگه اثری از گل و باغچه و خاطره هاش نمونه، که موند. گل به بهشت رفته بود و من به جهنم خودم برگشته بودم. ولی باز هم تمام گریه هامو توی دلم ریخته بودم و بظاهر شاد و سرحال می رسیدم. و یه روز یکی از دوستام منو بخاطر همین شادی ظاهری سرزنش کرده بود! و من جواب اون رو هم با یه خنده تو خالی داده بودم تا او هم برای همیشه دوست سنگدلشو به خاطره های بدش اضافه کنه و هرگز دیگه ریختشو هم نخواد ببینه. یا حتی مثل زمانی که توی مراسم تدفین قلبم شرکت کرده بودم و وقتی اونو توی تابوت گذاشتم و تابوت رو با خاک پوشوندم، حتی فرشته هم گریه کرد، و من باز هم گریه مو بروز ندادم و لبخند تلخی که آخر مراسم زدم باعث شد تا فرشته هم فکر کنه من واقعا سنگدلم، و بزنه توی گوشم، و در عوض جواب تو گوشیش یه لبخند تلخ دیگه تحویل بگیره.

آره، حتما همه این اشک ها اشک های فرو خورده همون زمان بود و حالا که قلبم برگشته بود سر جاش داشت بار سال ها تحمل رو خالی می کرد. من بودم و گریه ای که ساعت های متمادی ادامه داشت و هر لحظه خاطره ای رو به یاد من می آورد و من احساس می کردم همین خاطره ها هم این گریه رو طولانی و طولانی تر می کنه. بعد از مدتی احساس کردم که تخت کاملا از گریه هام خیس شده ... و بعدش احساس کردم نیروی تازه ای توی پاهام و دستهام جمع شده، و بالاخره تونستم اونا رو حرکت بدم. فکر کنم همون گریه ها باعث شده بود تا سنگینی از روی تمام بدنم برداشته شه و بتونم عضلات بدنم رو تکون بدم. به همین دلیل با یک تلاش تونستم بلند شم و بشینم روی تخت. حالا که در حالت نشسته بودم می تونستم راحت ببینم که نوری ته سالن وجود داره که بنظر می رسید داره یواش یواش دورتر و دورتر می شه. تصمیم گرفتم بلند شم و به همین دلیل زیر پامو نگاه کردم تا ببینم می تونم از تخت بیام پایین یا نه. ارتفاع تخت خیلی کم بود و راحت میشد ازش اومد پایین. به همین دلیل تصمیم گرفتم پای راستم رو بذارم رو زمین، ولی هنوز پامو زمین نذاشته بودم که دیدم یه مورچه زیر پامه و من هم واسه اینکه مورچه رو لگد نکرده باشم مجبور شدم پامو یه ذره این ور تر بذارم و همین باعث شد که زمین بخورم. وقتی بلند شدم مورچه هنوز کنارم ایستاده بود و نمی خواست از سر جاش حرکت کنه. دستم رو گذاشتم رو زمین تا مورچه رو از زمین بلندش کنم و مورچه هم مثل اینکه ذهن منو خونده باشه حرکت کرد و اومد روی دستم. بلند شدم و تصمیم گرفتم به سمت انتهای سالن، جاییکه نور داشت آروم آروم دور میشد حرکت کنم. هنوز چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که یه دفعه فرشته ظاهر شد. اینقدر اومدنش غیر منتظره بود که جا خوردم. قبل از اینکه بخوام از فرشته سوالی بکنم فرشته به من گفت: "هنوز نمردی، نگران نباش." و من اصلا نگران نبودم. فقط می خواستم بدونم که الان کجام. فرشته لبخندی زد و به من گفت که خودم زود می فهمم. بعدش هم گفت که اگه می خوام زودتر به دنیا برگردم بهتره زودتر به نور برسم، چون اگه نور از تو سالن بیرون بره دیگه نمی تونم به زندگی برگردم.

نور داشت آروم آروم به سمت انتهای سالن حرکت می کرد. از فرشته پرسیدم چرا اون شبی که گفته بود می میرم نمرده بودم. فرشته بازم یه لبخند زد و گفت: "من بهت نگفته بودم می میری، گفته بودم مرگ رو ملاقات می کنی. و تو هم اونو ملاقات کردی، مگه نه؟" به فکر فرو رفتم. داشتم به حوادث اون شب فکر می کردم. فرشته راست می گفت. فرشته دقیقا همین کلمات رو به من گفته بود و من خودم تعبیر کرده بودم. ولی مرگ رو کی ملاقات کرده بودم؟ یه دفعه نگاهم به مورچه افتاد که کف دستم بیحرکت ایستاده بود. برگشتم و به فرشته لبخند زدم. فرشته هم لبخندی زد و بعد مثل اینکه ذهن منو خونده باشه به من گفت که فاصله بین واقعیت و تخیل از یه تار مو هم باریک تره. بعدشم همونجوری که اومده بود رفت و منو تنها گذاشت.

نمی دونستم می خوام چکار کنم. میلی به بازگشت به زندگی نداشتم، ولی نمی تونستم اونجا بیکار بشینم. تازه حس کنجکاوی هم بود. می خواستم بدونم اون نور چیه، و چرا با عبور از نور میشه به زندگی برگشت. مورچه مرتبا کف دستم بالا و پایین می رفت. احساس کردم می خواد از من جدا بشه، به همین دلیل گذاشتمش کف سالن تا راهشو پیدا کنه. بعدش بطرف نور راه افتادم. چند قدم که رفتم متوجه پنجره هایی شدم که تو دیوار سالن کار گذاشته شده بودن. ازشون نور بیرون می اومد، پس اونور پنجره ها باید جایی وجود می داشت. سرمو بردم نزدیک و داخل اولین پنجره سمت راست رو نگاه کردم. باورم نمی شد. یه زن میانسال سرشو تکیه داده بود به شونه یه مرد میانسال و داشت به پهنای صورتش اشک می ریخت. مرد هم اگرچه ساکت بود و سعی می کرد زن رو آروم کنه، ولی بنظر می رسید داره بیصدا گریه می کنه. اینو از لرزش خفیف لبهاش می شد فهمید. بنظرم اومد که باید یه زوج باشند، که البته بودن. لحظه ها داشت سپری می شد و من محو تماشای این دو نفر شده بودم. می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده. مدتها طول کشید تا گریه زن تموم شد. بعدش سرشو از شونه مرد بلند کرد و بهش نگاهی انداخت و گفت: " آخه چرا؟ اون فقط بیست سالش بود. نباید به این زودی می رفت." مرد که نا امیدی از چهره اش می بارید سعی کرد بهش دلداری بده و گفت: "هنوز که آقای دکتر نیومده. پس ناامید نباش. خیلی تصادف شدیدی نبوده. اینو دکترا می گفتن." چشمای مرد دروغ نمی گفتن، و توی چشماش اندوه موج می زد. زن هم اینو فهمیده بود. "خودت هم میدونی که داری دروغ میگی. مگه سرشو ندیدی ..." زن دوباره زد زیر گریه. مرد آروم گفت: "حداقل تقصیر خودش نبوده. میگن عابر مقصر بوده. تازه اون بیچاره که میگن فوت هم شده. بهر حال حتما تقدیر این بوده. راضی به رضای خدا باش." زن با گریه گفت: "این حرفا پسر منو برنمی گردونه. وقتی اون نباشه چه اهمیتی داره کی مقصره."

یه دفعه در یه اتاق باز شد و یه نفر رو روی تخت آوردنش بیرون. پارچه سفیدی رو بدنش کشیده بودن که خودش گویای همه چیز بود. شانه های مرد شروع به لرزیدن کرد. زن هم دوان دوان و گریان خودشو رسوند به تخت و پارچه رو از روی تخت کشید و خودشو انداخت روی بدن سرد و بیحرکت پسری که روی تخت دراز کشیده بود. دکتر هم با چهره گرفته بیرون اومد و فقط نگاهی به مرد انداخت. ولی چیزی نگفت. حالا دیگه اشکای مرد رو هم می شد به آسونی دید. ولی اونی که روی تخت بود کی بود؟ چهره اش یه جورایی آشنا بود، ولی یادم نمی آمد کجا ممکنه اونو دیده باشم. بازم دقیقتر شدم تا بلکه بتونم چهره شو تشخیص بدم، ولی یه دفعه پنجره تاریک شد. به خودم اومدم. زانوهام داشت می لرزید. هنوز داشتم به اون جوون فکر می کردم. باید می فهمیدم کجا دیدمش. نور ته سالن داشت آروم به حرکتش ادامه می داد، و ظاهرا باید منم دنبالش می رفتم. آروم آروم خودم رو جمع و جور کردم و راه افتادم.  یه دو بار نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم و بیفتم زمین، ولی خودمو به دیوار گرفتم. بار سوم که تعادلم رو از دست دادم یه دفعه یه نفر دستم رو گرفت. احساس عجیبی به من دست داد. گرمای دستش انگار یه نیروی عجیب داشت. قبل از اینکه حتی بخوام سرمو برگردونم شنیدم که گفت سلام. برای یه لحظه صحنه تصادف خودمو دیدم و بعد که سرمو برگردوندم چشمام تو چشمای یه پیرمرد افتاد. همون نگاه اول فهمیدم که پیرمرد رو کجا دیده بودم. آره، توی صحنه ی تصادف بود. پیرمرد یه لبخند تلخی زد و آروم زیر لب گفت: "هیچوقت فکر نمی کردم که اینجوری باید به خودم کمک کنم." از حرفش هیچی نفهمیدم. بعد پیرمرد دوباره گفت: "هیچ میدونی اون پسره کی بود که از اتاق آوردنش بیرون؟" گفتم: "آره، همون راننده ماشینی بود که باهام تصادف کرد." پیرمرد سری تکون داد و گفت: "می دونستم که نمیشناسیش. آره، همون راننده بود. ولی باید بهتر می شناختیش. منو هم نشناختی." حرفهای پیرمرد گیجم کرده بود. گفتم: "شما رو که می شناسم. تو صحنه تصادف بودین." پیرمرد بدون اعتنا به حرفای من ادامه داد: "بیا داخل این پنجره رو نگاه کن." سرمو بردم نزدیک.

ایندفعه خودم رو دیدم. پشت فرمون ماشین بودم و داشتم موسیقی گوش می کردم. اصلا حواسم به خیابون نبود، و به همین دلیل هم متوجه عابری که یه دفعه اومد وسط خیابون نشدم. محکم کوبیدم بهش و پهنش کردم وسط خیابون. وضعیت خودم هم بهتر نبود. سرم محکم به شیشه جلو خورده بود و شکسته بود. خون آروم داشت فرمون ماشین رو رنگ آمیزی می کرد.

یه دفعه سرم رو کشیدم عقب. دیگه نمی خواستم به اون پنجره نگاه کنم. تمام بدنم رو لرز برداشته بود. اصلا باور کردنش غیر ممکن بود. چطور ممکن بود که من ...؟ به پیرمرد نگاه کردم. پیرمرد گفت: "ذهنت رو اسیر دنیای سه بعدی نکن. همه چیز ممکنه. حتی خود من." تو چشمای پیرمرد زل زدم. یه دفعه احساس کردم که این پیرمرد هم آشناتر از اونی هستش که من فکر می کنم. ازش پرسیدم: "شما کی هستین؟" پیرمرد که بازم ظاهرا نمی خواست جواب منو بده دستمو گرفت و برد نزدیک یه پنجره دیگه. بر خلاف دو تا پنجره قبلی این یکی هیچ چیز قابل توجهی نداشت. یه محفظه کوچولو بود که یه تکه سنگ افتاده بود توش. برگشتم و به پیرمرد نگاه کردم. داشت گریه می کرد. برگشتم و دوباره به سنگ نگاه کردم. بعد بنظرم رسید که سنگ یه تکونی خورد. چشامو مالیدم و دوباره نگاه کردم. سنگ ثابت بود. ولی دوباره قبل از اینکه حوصله ام سر بره و نگاهمو برگردونم دوباره تکون خورد، یه تکون ریز انگار که داره جون میده. پیرمرد باز پرسید: "میشناسیش؟" چرا قرار بود من همه چی حتی یه تیکه سنگ رو بشناسم؟ پیرمرد ادامه داد: "خودت تو مراسم تدفینش شرکت کردی. خودت خاکش کردی."

راست می گفت. گریه می کرد و راست می گفت. بعدشم روشو برگردوند که بره. حالا که قضیه رو فهمیده بودم داشت می رفت. داد زدم: "کجا میری؟ حداقل خودتو معرفی کن بعد برو." گفت: "باید برم. به اندازه کافی به خودم کمک کردم. دیگه باید برگردم." و رفت. رفت و من رو توی شوک سوم گذاشت. اول اون راننده، بعد اون تیکه سنگ و حالا هم خودش. نمی تونستم افکارم رو جمع و جور کنم. چرا همه چیزبه خود من ختم می شد؟ چرا من خودم رو باید می کشتم و بعد به خودم کمک می کردم؟

نشستم رو زمین. مورچه آروم اومد و شروع کرد به پلکیدن دور و بر من. یعنی ممکن بود این مورچه هم خودم باشم؟ فکرش هم افکارم رو بهم می ریخت، ولی همه چیز ممکن بنظر می رسید. یاد زمانی افتادم که سیبی رو که انداخته بودم بالا هیچوقت به زمین برنگشت. اونجا هم افکارم بهم ریخته بود، و فهمیده بودم همه چیز ممکنه. تصمیم گرفتم این راه رو تا آخرش برم. هنوزچند تا پنجره دیگه تو دیوار بود، و می دونستم که میشه با نگاه دقیق بهشون یه چیزایی فهمید. باید راه می افتادم و به نور می رسیدم. نمی خواستم ازش عبور کنم، یا فکر می کردم که نمی خوام. ولی به هر حال باید این راه رو می رفتم. حس عجیبی به من می گفت که باز قراره یک اتفاق عجیب بیفته، ولی نمی دونستم این اتفاق چی می تونه باشه. چند قدم جلوتر نور یه پنجره دیگه توجهم رو به خودش جلب کرد. رفتم جلو و توی پنجره رو نگاه کردم. یک جفت چشم توی پنجره بود که زل زده بود به من. اولش یه کم جا خوردم، ولی بعدش دقیق تر به اون جفت چشم نگاه کردم. چطور می تونستم این یه جفت چشم رو فراموش کنم. دستام رو گذاشتم رو قاب پنجره. می خواستم سالها بشینم و اون جفت چشم رو نگاه کنم. ولی مثل اینکه ذهنم رو خونده باشه، چشمها بسته شد.

می دونستم که می تونه ذهنم رو بخونه. همینطوری که من می تونستم ذهنشو بخونم. با هم بزرگ شده بودیم. فهمیدم چه اتفاقی افتاده. ما چشم بسته هم می تونستیم حرف دل همدیگه رو بفهمیم. چشمهام پر اشک شد. زل زده بودم به چشمهای بسته اش و منتظر بودم حداقل یه بار دیگه و برای آخرین بار چشمهاشو باز کنه تا من ببینمشون. می دونستم که دیگه اون جفت چشم رو هیچوقت نمی بینم، چه برگردم و چه بمونم. اینو هم می دونستم که اون هم میدونه که من میخوام چشمهاش رو ببینم، و داره مقاومت می کنه. با خودم فکر کردم کاش حداقل ارزش چشم هاشو داشتم، کاش حداقل ارزش یه نگاه آخر رو داشتم، نگاهی که برای ابدیت تکرار نمی شد. حرفهام رو با اینحال که تو دلم می گفتم می شنید، و به همین خاطر هم چشمهاش رو باز کرد و تونست قطرات اشک رو ببینه.

بار اولش نبود، قبلا هم اشک من رو دیده بود. اون باری که با هم صحبت کرده بودیم، و بهش حرفی رو گفته بودم که اصلا انتظارش رو نداشت. خوب می دونست منظورم چیه، ولی بازم برگشت و هر چی خواست گفت. من هم که نمی خواستم کار به اینجا بکشه چشمهام پر از اشک شد و مثل همین الان زل زدم به چشمهاش، شاید که حرف دلم رو بخونه. فایده نداشت، می دونست چی میگم و نمی خواست قبول کنه، من هم نمی خواستم ولی چاره ای نبود. از حقیقت نمی شد فرار کرد.

حالا چشمهامون تو چشم همدیگه بود و بهترین زمان برای صحبت. البته نیازی به رد و بدل کردن کلمات نبود. ما خیلی اوقات با نگاه با هم حرف می زدیم، و این دفعه هم استثنا نبود. ازش معذرت خواهی کردم، نمی دونم چرا. شاید از اول همش تقصیر من بود. بنظر همینطوری میومد. گفت می خواد خداحافظی کنه. ازش پرسیدم چرا اونجا بود و چرا می خواست منو ببینه. گفت اینو باید از خودم بپرسم. بعدش رفت و نور پنجره هم خاموش شد.

باز تنها شده بودم.واسه من تنهایی درد آشنایی بود. سالها بود که تنها بودم، و زمانی هم که فکر می کردم تنها نیستم باز هم واقعا تنها بودم. الان هم فقط همین مورچه بود که همراهم بود، که اونم ساکت و آروم کار خودشو می کرد، و الان هم داشت بسمت نور حرکت می کرد. فکر می کنم من هم باید می رفتم. به همین دلیل یه حرکتی به خودم دادم و رفتم سمت نور. شاید بهتر بود سریع تر بهش برسم. واقعا نمی دونستم. ولی از اینکه یه جا بایستم بهتر بود. حداقل میدونستم که مرگ هم همراهمه، و همین بهم دل گرمی میداد.

حالا دیگه کنار نور رسیده بودم، و نا مطمئن از قدم بعدی. اگه فرشته راست گفته بود با عبور از نور دوباره بر می گشتم به سر جای اول، به همون زندگی کسالت بار همیشگی با غمها و غصه هاش و نگرانی هاش. اصلا دوست نداشتم برگردم. اما اگه نور غیب می شد چی؟ نمی دونستم چقدر باید اینجا می موندم تا دوباره سر و کله فرشته پیدا بشه. از کلافگی هم اصلا خوشم نمی اومد. میخواستم زودتر تکلیفم با این زندگی لعنتی روشن بشه. اگه قرار بود بمیرم، بهتر بود همین الان این اتفاق می افتاد. از این راهرو لعنتی با این پنجره های خاطراتش خسته شده بودم. دیگه نمی خواستم چیزی رو بیاد بیارم. همه اونایی که باید بیاد می آوردم رو بیاد آورده بودم. تازه، من همه چیزم رو از دست داده بودم. پنجره های لعنتی! حتی تو عالم بین مرگ و زندگی هم منو راحت نمی ذاشتن.

"هنوز من موندم!" صدای آشنای ابر مرد! نمی دونم، ولی انگار سالها بود ندیده بودمش. انگار یک کوه حرف نگفته بود که باید باهاش در میون می ذاشتم. هر چند ازین عبارت "یادش بخیر" بدم میومد، ولی بازم با خودم ناخواسته تکرارش کردم. روزگاری بود زمانی که من و ابرمرد با هم بودیم. من قطره بودم و او دریا. اما مانند همیشه، او هم رفت و مرا تنها گذارد. بیشتر از اینکه از رفتن ناگهانی او ناراحت باشم، از اینکه دیگر او را نمی دیدم عصبانی بودم، و تازه این مال زمانی بود که من هنوز زنده بودم ...

از ابرمرد پرسیدم که بمونم بهتره یا برگردم. لبخندی زد و بمن گفت که در هر صورت به حال من فرقی نمی کنه. من مرده بودم و عوض کردن دنیایی که توش زندگی می کردم تاثیر چندانی برای من نداشت. بمن گفت که هیچ کسی منتظر بازگشت من نیست، و هیچ امیدی هم نباید به وضعیت بهتری از اونی که ترکش کرده بودم داشته باشم. امید؟! امید سالها بود که در من مرده بود و من هم بدنبال امید نبودم، بلکه فقط می خواستم بدانم سرانجام این بلاتکلیفی چی خواهد بود.

ابرمرد منو بغل کرد و آهسته سرشو برد کنار گوشم و بهم گفت: "تصمیم نهایی با خودته. فقط اینو می خوام بدونی که زندگی توی دنیای زنده ها ایستادگی می خواد.حتی خوشگذرون ترین افراد هم توی دنیای زنده ها گاهی لحظات خیلی سختی رو تجربه می کنن. خیلی هام زندگی رو با همین سختیهاش و مرارت هاش دوست دارن. اگه مرد زندگی نیستی همین جا بمون." اینو گفت و رفت. غیب شد. نذاشت حرفای آخرم رو بهش بزنم.

شاید من مرد زندگی نبودم، نمی دونم. و البته مهم هم نبود که بدونم. ولی اینو می دونستم که به اندازه کافی از زندگی کشیده بودم. می خواستم مرده شور این ایستادگی که اون می گفت رو ببرن. منهم اصلا از اونایی نبودم که زندگی رو به هر قیمت بخوام. بذار دنیا و زندگی مال همونایی باشه که سختیهاشو دوست دارن، همونایی که مرد زندگی هستن، همونایی که اگه مثل فیل و کلاغ و لاک پشت هم عمر بکنن باز می خوان بیشتر زنده باشن. نمی دونم اونا چی توی این زندگی کسالت بار لعنتی می دیدن که زنده بودن رو اینهمه دوست دارن، اما من اصلا جزو اونا نبودم. حالم از هر چی زندگی و دنیا بود بهم می خورد. مهم هم نبود همه بمن بگن مرد زندگانی یا مرد زنده مانی. آخرش که چی؟ من نه فیل می خواستم و نه مایل بودم جور هندوستان رو بابتش بکشم. زندگی به اندازه پشیزی واسه من ارزش نداشت و من اصلا نمی خواستم حتی یه لحظه دیگه بهش فکر کنم.

من تصمیمم رو گرفته بودم. نور بی نور. زندگی بی زندگی. مرده شور همشون رو ببرن. همین کلافگی توی این سالن بازم صد بار به زندگی نکبت توی اون دنیا می ارزید. حداقل اینجا مجاز بودم که دیگه تو هیچ پنجره ای سرک نکشم و با هیچ موجود دیگه ای صحبت نکنم. حداقل دیگه اینجا کسی نبود که روح منو بخوره و روان منو عذاب بده. بازگشت به تخت. همون تختی که اول بار از روش بلند شده بودم. این بهترین کار بود. اصلا شاید مرگ همین بود. دراز کشیدن روی تخت موعود و رفتن به خواب ابدی. اگه همینقدر آسون بود که خیلی عالی می شد. شاید این خواب ابدی می تونست تا بی نهایت زمان اون آرامشی رو که همیشه دنبالش بودم و هیچوقت هم بدستش نیاورده بودم به من هدیه بده. یعنی ممکن بود؟

و بازم همون داستان تکراری! پاتو برداشته بودی تا برگردی به سمت اول سالن جای تخت، ولی بازم قبل از اینکه پات به زمین برسه نگاهت به مورچه افتاده بود که دقیقا زیر پات قرار گرفته بود تو هم پاتو کشیده بودی عقب که مورچه رو لگد نکرده باشی، و همین باعث شد که تعادلت رو از دست بدی و بیفتی توی همون نوری که ازش اون همه وحشت داشتی. برای یه لحظه انگار زمان ایستاده بود، و بعدش ...

بعدش یه دفعه از خواب پریده بودی. تمام بدنت غرق عرق بود و نفس نفس می زدی. بلند شدی و رفتی توی آشپزخونه و یک لیوان آب خوردی. پس اون تصادف و همه ماجراهای بعدیش فقط یه خواب بود. ولی کی می دونست؟ کی می تونست مرز بین خواب و بیداری، تخیل و واقعیت، و داستان و حقیقت رو بیان کنه؟ وقتی برگشتی به رختخوابت که بخوابی یه دفعه همون مورچه رو دیده بودی که روی متکات آروم و بی سر و صدا نشسته بود. از کجا مطمئن بودی که همون مورچه است؟ مطمئن بودی، ولی خودتم نمی تونستی بگی چرا. دیگه تا صبح خوابت نبرده بود، و نشسته بودی و داشتی به چیزای مختلف فکر می کردی، مثل داستانهایی که همیشه ناتموم مونده بود، رویاهایی که هیچوقت به حقیقت نپیوسته بود، درد مخفی ای که اصلا کسی نفهمیده بود و پلاستیک اسباب بازی ای که آخرین خاطرات خوبت رو تو خودش قایم کرده بود.

صبح از جات بلند شدی و رفتی تو آشپزخونه و مثل همیشه شروع به خوردن صبحانه کردی، صبحانه ای که سالها بود از روی عادت می خوردی و نه از روی لذت. بعدشم لباساتو پوشیده بودی و رفته بودی جلوی آینه تا موهاتو شونه بزنی. چهره ی توی آینه خیلی پیر نشون می داد، ولی تو توجهی به اون نکردی. حتی ندیدی که یه قطره اشک از روی صورت آدم توی آینه پایین غلطید. شاید اگه اونو هم می دیدی اهمیتی نمی دادی. بعد که آماده شده بودی تا بری بیرون تو حیاط گربه رو دیده بودی که از رو دیوار بهت نگاه می کرد. زل زده بود تو چشات و ظاهرا می خواست یه چیزی بهت بگه. یه لحظه حتی دیدی که دهنشو باز کرد، ولی بعد انگار که پشیمون شده باشه هیچی نگفت. در عوض همونجا روی دیوار نشست و زل زد بهت. آروم رفته بودی بیرون که گربه رو اذیت نکنی، و لبخند همیشگیت رو هم نصب کردی رو صورتت.

سوار ماشینت شده بودی، همون ماشینی که همیشه احساس می کردی یه روز تو رو دم درخونه مرگ پیاده می کنه، و بخاطر همین هم ازش خوشت می اومد. صدای موسیقی رو طبق معمول بلند کرده بودی تا بتونی پشت این صدای بلند با خودت بلند فکر کنی.

"بعد از جون بدر بردن از یک حادثه هوایی

قسم می خوری که دیگه سوار هواپیما نشی

بعد از اولین بوسه در هنگام آشتی

قسم می خوری دیگه هیچوقت قهر نکنی

و وقتی تازه از چراغ قرمز رد شدی

و زیر نور خیابون لرزون نشستی

با خودت قسم یاد می کنی که دیگه در هنگام مستی رانندگی نکنی

{گاهی اوقات دلم می خواهد به خانه برگردم}

قسم می خوری دیگه نذاری چیزی بیهوده از دست بره

{گاهی اوقات دلم واسه بارون و برف تنگ میشه}

و دیگه هیچوقت همرنگ حزب نشی

{و وقتی که باد شرقی می وزد

گاهی اوقات دلم می خواهد به خانه برگردم}"

آه خدای من! میشد کلمه به کلمه این آهنگ را با انگشتان لمس کرد! جاودان، جاودان ... یه منبع الهام جاودانی ... کاش میشد واترز رو می دیدم از نزدیک ...

نمی دونستی چرا، ولی یه لحظه به اطرافت نگاه کرده بودی تا مورچه رو پیدا کنی، و بعد نگاهتو از توی ماشین به بیرون انداخته بودی و مورچه رو دیده بودی که کنار حاشیه وسط بلوار بود، و همین یه ثانیه کافی بود تا حواست از رانندگیت پرت بشه. سرتو آورده بودی بالا، ولی خیلی دیر شده بود. نمی دونی از کجا پیداش شده بود، ولی صدای بلند و کشدار ترمز ماشین و خونی که روی هر دو طرف شیشه پاشیده شده بود و دردی که توی سرت احساس می کردی آخرین چیزایی بود که حس کردی. همینطور که سرت روی فرمون ماشین افتاده بود یه قطره اشک که نفهمیدی بخاطر خوشحالیه یا درد، روی گونه ات غلطیده بود. دیوونه ی دیگه ای از قفس پریده بود. نور سفیدی داشت آسمون رو پر می کرد . . .

 

                                                                                                             زمستان 85

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

 از نوشته های دوست خوبم محمود حسینی (البته با اجازه ایشون)

نظرات 1 + ارسال نظر
اسکورپ سه‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:33 ق.ظ

متن قشنگی بود! تو و دوستت موفق باشین! اسکورپ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد