به بهانه ی روز بزگداشت مولانا

از اونجایی که من آدم نوستالوژیکی هستم تصمیم گرفتم به بهانه ی روز بزرگداشت مولانا شعر بسیار زیبای زیر رو تو وبلاگم بذارم! یادم نیست برای اولین بار این شعر رو کی و کجا شنیدم ولی یادمه وقتی کلاس پنجم دبستان بودم معلمم که خیلی ازش خاطره دارم و خیلی دوستش دارم و دعا می کنم هر کجا هست سربلند و خوشحال و پیروز باشه برامون سر کلاس خوند شاید هم برای اولین بار اون موقع شنیدم؟ و اون شعر این بود :

 

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی میگفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه ات شویم شپشهایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می گفت آن شبان

گفت موسی با کیست این ای فلان

گفت با آنکس که مارا آفرید

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژ است و چه کفرست و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر توراست

آفتابی را چنینها کی رواست

آتشی گر نامدست این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی دانی که یزدان داور است

ژاژ و گستاخی تورا چون باورست

دوستی ی بی خرد خود دشمنیست

حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

با که می گویی تو این با عم و خال

جسم حاجت در صفات ذولجلال

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده اش این گفت و گو

آنکه حق گفت او منست و من خود او

آنکه گفت انی مرضت لم نعد

من شدم رنجور او تنها نشد

آنکه بی یسمع و بی یبصر شدست

در حق آن بنده این هم بیهدست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنسند مرد وزن همه

قصد خون تو کند تا ممکن است

گرچه خوش خو و حلیم و ساکن است

فاطمه مدح است در حق زنان

مرد را گویی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما اِستایش است

در حق پاکی ی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هر چه جسم آمد ولادت وصف اوست

هرچه مولودست او زین سوی  جوست

زانکه از کَون و فسادست ومهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی

وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد و تفت

سر نهاد اندر بیابان و برفت

وحی آمد سوی موسی از خدا

بنده ی مارا زما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی

یا خود از بهر بریدن آمدی

تا توانی پا منه اندر فراغ

اَبغض الاشیاءِ عِندی الطلاق

هر کسی را سیرتی بنهاده ام

هر کسی را اصطلاحی داده ام

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گرانجانی و چالاکی همه

من نکردم امر تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

هندوان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و دُر فشان

ما زبان را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

ناظر قلبیم اگر خاشع بود

گرچه گفته لفظ ناخاضع رود

زانکه دل جوهر بود گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

چند از این الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

آتشی از عشق در جان برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر ده ویران خراج و عشر نیست

گر خطا گوید ورا خاطی مگوی

ور بود پر خون شهیدان را مشوی

خون شهیدان را زآب اولیتر است

این خطا از صد صواب اولیتر است

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم ار غواص را پاچیله نیست

تو زسرمستان قلاوزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو

ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

بعد از آن در سِرّ موسی حق نهفت

رازهایی کان نمی آید بگفت

بر دل موسی سخنها ریختند

دیدن و گفتن بهم آمیختند

چند بیخود گشت و چند آمد بخَود

چند پرّید از ازل سوی ابد

بعد از این گر شرح گویم ابلهیست

زانکه شرح این ورای آگهیست

ور بگویم عقلها را برکند

ور نویسم بس قلمها بشکند

چونکه موسی این عطاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پره بیابان بر فشاند

گام پای مردم شوریده خَود

هم ز گام دیگران پیدا بود

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب

یک قدم چون پیل رفته بر وُریب

گاه چون موجی برافرازان علم

گاه چون ماهی روانه برشکم

گاه بر خاکی نبشته حال خَود

همچو رمالی که رملی برزند

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجوی

هرچه می خواهد دل تنگت بگوی

کفر تو دینست و دینت نور جان

ایمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا

بی محابا رَو زبان را برگشا

گفت ای موسی ازآن بگذشته ام

من کنون در خون دل آغشته ام

من رسدره منتهی بگذشته ام

صد هزاران ساله زان سو رفته ام

تازیانه بر زدی اسبم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون برگذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست وبر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتن است

اینچه می گویم نه احوال من است

نقش میبینی که در آیینه ایست

نقش توست آن نقش آن آیینه نیست

دم که مرد نایی اندر نای کرد

در خور نای است نه در خورد مرد

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس

همچو نافرجام آن چوبان شناس

حمد تو نسبت بدان گر بهترست

لیک آن نسبت به حق هم ابتر است

چند گوی چون غطا برداشتند

کین نبودست آنکه می پنداشتند

این قبول ذکر تو از رحمت است

چون نماز مستحاظه رخصت است

با نماز او بیالودست خون

ذکر تو آلوده ی تشبیه و چون

خون پلید است و به آبی میرود

لیک باطن را نجاستها بود

کان بغیر آب لطف کردگار

کم نگردد از درون مرد کار

در سوجودت کاش رو گردانه ای

معنی ی سبحان ربی دانه ای

کای سجودم چون وجودم ناسزا

مر بدی را تو نکویی ده جزا

این زمین از حلم حق دارد اثر

تا نجاست برد و گلها داد بر

تا بپوشد او پلیدیهای ما

درعوض بر روید از وی غنچه ها

پس چو کافر دید کو در داد و جود

کمتر و بی مایه تر از خاک بود

از وجود او گل و میوه نرُست

جز فساد جمله پاکی ها نجست

گفت واپس رفته ام من در ذهاب

حسرتا یا لیتنی کنت تراب

کاش از خاکی سفر نگزیدمی

همچو خاکی دانه ای میچیدمی

چون سفر کردم مرا راه آزمود

زین سفر کردن ره آوردم چه بود

زان همه میلش سوی خاکست کو

در سفر سودی نبیند پیش رو

روی واپس کردن آن حرص و آز

روی در ره کردنش صدق و نیاز

هر گیارا کش بود میل و علا

در مزید است و حیات و در نما

چونکه گردانید سر سوی زمین

در کمی و خشکی و نقص و غبین

میل روحت چون سوی بالا بود

در تزاید مرجعت آنجا بود

ور نگونساری سرت سوی زمین

آفلی حق لا یحب الافلین

دست بردار از این میکده ی سربه سری

آخ که چقدر از این انسانیت بی دلیل؛ از این زندگانی زنده مانی! از این کره ی خاکی و هرچه در این دنیای . . . است خسته شدم. آخ از دست این انسانهای فانی! آخ از روزمرگی! آخ از همه چی... باز این دانشگاه کذایی شروع میشه! باز رفت و آمد ها باز منتظر شدن ها؛ بازدور از خانه؛ باز ... باز باز باز. آخ که این مغز بشری چقدر چیز عجیبی است؛ آخ که این تفکر های بی مورد٬ این آینده اندیشی های انسانی و همه و همه همچون موریانه ای به جان مغزمان افتاده! خسته شدم. آخ که چقدر دلم می خواست از همه و همه بدور بودم٬ آخ که چقدر دلم میخواست بمیرم( رفتم اون دنیا تا بمیرم) ولی چه کنم که نمیشه! چه کنم محکومم به جبر ( اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیای!)٬ آخ از این همه تناقض!آخ از این مردم ظاهر بین. خدایا خستم. . .

دست بردار از این میکده ی سربه سری

پای بگذار به اون راهی که فکر کنی بهتری

.

.

.

نمی تایپیم!

مدتی است حس تایپیدنمان نمی آید! هر چند مطالب بسیاری برای آپیدن داریم. حتی این چند خط را هم به زور می نگاریم! بلکم این حس مجدد القا شود و باز بتایپیم! و شما را به خواندن بلاگ آقای سر هرمس مارانی کبیر تشویق می کنیم. بلکم رستگار شوید!