مرگ . . .

چرا از مرگ می ترسید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین، روی گردانید؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟

مپندارید بوم ناامیدی باز،

به بام خاطر من می کند پرواز،

مپندارید جام جانم، از اندوه لبریز است.

مگوئید این سخن تلخ و غم انگیز است.

مگر "می"، این چراغ بزم جان، هستی نمی آرد؟

مگر این می پرستی ها و مستی ها،

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟

مگر افیون افسونکار،

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟

مگر دنبال آرامش نمی گردید؟

چرا از مرگ می ترسید؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر، کسی تواند دید؟

می و افیون، فریبی تیز بال و تند پروازند.

اگر درمان اندوهند،

خماری جانگداز دارند.

نمی بخشند، جان خسته را آرامشی جاوید

خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند.

            ***

چرا از مرگ می ترسید؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

بهشت جاودان آنجاست.

گران خواب ابد، در بستر گلبوی مرگ مهربان آنجاست.

سکوت جاودانی، پاسدار شهر خاموشی است.

همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است.

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی؛

نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی؛

جهان آرام و جان آرام،

زمان در خواب بی فرجام

خوشا خوابی که بیداری نمی بیند.

            ***

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید.

در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست.

در این دوران که هرجا، هرکه را زر در ترازو، زور در بازوست؛

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید،

گروه لاشه خواران را به حال خویش بگذارید،

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

در این غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند.

            ***

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید.

همه بر آستان مرگ راحت سر فرو آرید.

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین، روی گردانید؟

چرا از مرگ می ترسید؟

--------------------------------------------------------------

فریدون مشیری