ناگفتنی‌ها: زندگی،عشق،آزادی،لذت

شاید تا حالا هیچ وقت اینجوری ننوشته بودم! چند وقتی است دچار حس های قریبی شدم! چند شب پیش فیلم باشگاه مشت زنی رو دیدم. چند روزیه دارم کتاب زهیر پائولو کوئیلو رو می خونم. حس میکنم اتفاقات دارن بهم یه چیزی میگن. اینکه رها باشم. آزاد. چیزی که این روزا فراموشش کردیم. رها باشیم و عاشق. لذت ببریم. اما لذت چیه؟ فکر میکنم معنای همه چیز عوض شده دیگه از چیزی لذت نمی بریم ، فقط ادای لذت بردن رو در می آریم! همه چیز برامون سطحی شده! خودمون رو به بند کشیدیم. درگیر قید و بند هایی هستیم که نمیدونیم از کجا اومدن واصلن برای چی هستن. دیگه عاشق نیستیم. حتی نمیتونیم عشقمون رو ابراز کنیم. وقتی عاشق کسی میشیم و نمیتونم حتی بهش بگم که چقد برامون مهمه، که چقدر دوسش داریم. وقتی اگه بعد از سالها ...

وقتی اگه آزاد باشی و عاشق برای بقیه میشی دیوونه! وقتی ...

آره خیلی وقته همه چیز عوض شده! لذت بردن رو فراموش کردیم. همه چیز رو توی قالب گذاشتیم وبرای همه چیز قانون تعریف کردیم! ما به کجا داریم میریم!؟

خیلی وقته سعی کردم با عشقم بجنگم فراموشش کنم ، دیگه عاشق نشم. احساساتم رو بکشم، شاید راحت تر زندگی کنم.( اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت!) اما باز با خوندن این کتاب آتش زیر این خاکستر داره شعله ور میشه! . حس خستگی دارم. احساس میکنم دیگه توی این بدن فیزیکی جا نمیشم! احساس می کنم دنیا برام کوچیکه! دنبال گم گشته ای می گردم که خودمم نمی دونم چیه! دلم میخواد برم یه جای دور که هیچ کس نباشه برم جایی که من وباشم و من ومن! جایی که بشه فکر کرد! جایی که سکوت باشه، برم به عمق طبیعت از همه چیز رها بشم. هیچ قید و بندی نباشه! حتا همین نوشتم هم قید و بند داره.

چند روزیه کلمات هجوم میارن به مغزم. گهگاهی احساس میکنم دارم منفجر میشم. خسته ام از حرفایی که نمیشه به هیچ کس گفت از تنهاییم خستم. خسته!!! دلم می خواد آزاد بشم ، عشق بورزم. لذت ببرم، حرف بزنم. اما همه چیزو فراموش کردم. دیگه راه عشق ورزیدن و بلد نیستم. دارم منفجر...

نظرات 1 + ارسال نظر
مرتضی چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:29 ق.ظ

امیدوارم به همه این چیزایی که گفتی برسی عزیز.خیلی دلم واست تنگ شده.امیدوارم تو میتینگ ببینمت
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد