به آنکه می‌داند ولی نمی داند!

حالا که خوب می‌نگرم، می‌بینم تو چندان فرقی با دیگران نداری! تو هم یکی هستی مثل همه، من بیخودی بزرگت کرده بودم، یکتایت کرده بودم. . . !

تو هم از همین جانداران دوپای قرن بیست‌و‌یکی هستی...!

برای آنکه بود ولی نبود، نیست اما هست!

نبودنت بیشتر برایم برکت داشته تا بودنت!

حالا شعر می خوانم، شعر هم می گویم...

گهگاه قصه ای، سخنی، بیتی...

بی‌تابی...

من که خوابم نمی‌برد
خواب و راحتم راگرفته بی‌تابی
عشق من! نیمه‌های شب شده و
تو در آغوش همسرت خوابی
ازتوعمری گذشته اما من
باخودم فکر می‌کنم که هنوز
تو همان دختر جوان هستی
با همان گونه‌های سرخابی

فرض کن این اتاق پیش من است و
همین تخت با من خوشبخت
فرض کن این لباس خواب سفید
فرض کن این ملافه‌ی آبی
اتفاقا شبی رباط‌کریم
زیر باران من خراب شود
اتفاقا تو هم پس از باران
اثری از خودت نمی‌یابی
پرده را می‌زنم کنار
امشب از شب پیش هم سیاه‌تر است
فرض کن اتفاقا امشب هم
نیستی و به من نمی‌تابی

پس کجا رفته آن دو چشم قشنگ؟
آن دو تا چشم کوچک دلتنگ
کو دل تنگ کوچکت؟
کو آن صورت مهربان مهتابی؟
در کنارت کسی‌که می‌خوابد
گونه‌ات را چگونه می‌بوسد؟
آه... او را چگونه می‌بوسی؟!
در کنارش چگونه می‌خوابی؟!

باز هم قرص دیگری خوردم
بلکه مُردم، دل از تو هم کندم
و خودم را به ‌سختی آکندم
به همین خوابهای مردابی

نتوانستم از تو دل بکنم...
شب فردا به یادت افتادم
ساعتم را که کوک می‌کردم
فکر کردم کنار من خوابی
----------------------
حسین صفا