مرگ یک انسان! دلم گرفت...

دو روز قبل:

-          118

-          راهنمای ... بفرمائید.

-          شماره ی بیمارستان امداد لطفن.

-          ...859

-          متشکرم.

-          الو، سلام خسته نباشید. ببخشید، شخصی به اسم م.ا اونجا بستری شده؟

-          میدونید کدوم قسمته؟

-          نه!

-          چند لحظه لطفن، وصل می کنم به اطلاعات.

-          سلام، بفرمائید.

-          ببخشید. شخصی به اسم م.ا اونجا بستریه؟

-          چند سالشه؟

-          15

-          چند لحظه لطفن.

و صدای تلک تلکِ دکمه های صفحه کلید کامپیوتر...

            نه. چنین کسی اینجا بستری نیست.

-          تشکر

اوه خدای من! یعنی ...

حتمن منتقل شده به یه بیمارستان بهتر، شاید هم حالش بهتر شده و مرخصش کردن. ولی خیلی محاله، با تفاسیری که من از اون ضربه شنیدم محاله به این زودی مرخص بشه!

امشب:

-          سلام، چطوری؟ کجایی؟ جواب آف هم که نمیدی!!

-          سلام سروش جون.

-          بَه ستاره ی سهیل! چطوری؟ از م.ا چه خبر؟

-          مُرد.

-          ها؟؟!!

. . .

نمی دونم چرا؟ ولی امشب یه حسی میگفت قبل از اینکه کارمو شروع کنم. ( بماند که این کار چیه) باید حتمن از وضعیت م.ا خبر دار می شدم. یه حسی میگفت دیگه نیست.

یه نفر دیگه هم از روی زمین رفت. خیلی دلم گرفت. با اینکه نه مشناختمش و نه حتی دیده بودمش. یه پدر و مادر فرزنشون و از دست داده بودندو میتونم حدس بزنم الان چه حالی دارن. خیلی سخته، براشون صبر آرزو می کنم. آره یه نفر دیگه رفت. کِی نوبت ما میشه؟! اما مهم اینکه که چطور رفت، برای لحظه ی لذت و تجربه ی سرعت و هیجان ناشی از اون! اونم با چی با وسیله ای که سفیر مرگ لقب گرفته تو خونه ی ما و با وسیله ای که ازش متنفرم.

ما قانون و خیلی راحت نادیده میگیریم و بیخیالش می شیم! اما دنیا نه ،نمیشه قانون دنیا رو بیخیال شد. هیچ استثنائی هم نداره. خیلی وقتا خشنه خیلی وقتا هم مهربون، اما ما بیشتر وقتی به قسمت خشنش بر میخوریم یاد اون قانون میافتیم، همیشه قاطع بوده.

امشب دلم گرفت، نه برای اونی که رفت! برای اونایی که موندن، برای اونایی که رفتنش رو دیدن وحالا باید تحملش کنند.

پارسال ماه رمضان بود که یکی از عزیزانمو از دست دادم و امسال خبر رفتن کسی که برای یه عده عزیز بوده رو میشنوم.

همیشه همینه. همه در حال گذرند، میان و میرن و ما قانون دنیا رو نمی بینیم. این آمدن و رفتن ها رو نمی بینیم.

دلم میخواد تا صبح بنویسم! اما نمیتونم! مغزم خالی شده! چند لحظه پیش به ائدازه ی یک دنیا حرف داشتم. اما الان خالی ی خالی ام!

.

.

.

بی کاری هم معضلی است ها

بی مقدمه

این روزها اصلن حال حوصله، دل و دماغ، چک وچانه ( چه ربطی داشت!!!) نداریم. کلن نداریم عزیز جان نداریم! و به شغل شریف علافی مشغولیم. کارمان شده دیدن فیلم و خواندن کتاب و خوردن و خوابیدن. دست و دلمان به کار های خودمان هم دیگر نمیرود. دیگر سرمان برای فهمیدن و یاد گرفتن درد نمیکند! البت می کند اما نه مثل آن زمانها که برای یاد گرفتن و فهمیدن و سر از کار چیزی در آوردن هر کاری میکردیم، باید یکی باشد تا مطلبی را به زور در سرمان فرو کند وگرنه خودمان دیگر چندان دنبالش نمی رویم! از خانه هم به ندرت بیرون میرویم. داریم ترش میشویم از بس در خانه ماندیم . ( «از فرط پوسیدن» دیدید مواد غذلیی وقتی می پوسند وفاسد میشوند ترش مزه!) فاسد شدیم رفت! بیخود نیست می گویند بی کاری فساد می آورد، همین است دیگر...

حالا یک نیکو کاری، کاری بدهد دست ما، مگر چه میشود!؟

وقتی کار نداشته باشی پول نداری، وقتی پول نداشته باشه تفریح نداری ( حالا مگر ما چقدر ما تفریح داریم که پول هم بخواهد!)

الان هم سرمان درد می کند و داریم خزعبلات می بافیم و بعدها خودمان می خوانیم و هِرهِر به خودمان می خندیم!

کلی خذعبلات دیگر در سرمان بود که همه اش پرید! نمیدانیم چرا اینطوری میشود یکدفعه کلمات هجوم میاورند( همه با هم) و بعد به همان سرعت که آمده اند می روند! اما این وسط چه و چقدر بتوانی آنها را شکار کنی خود هنریست!

خدمت مقدس ۲ : ...

اصولن واکسنِ مان را زدیم، استعلام مربوطه را گرفتیم، مدارکمان را تکمیل نمودیم، آنها را داخل پاکت گذاشتیم و فرستادیم...

کُل کائنات را هم با خودمان همسو می کنیم تا معاف شویم، تا ... هرآن کس که نتوان دید!!!

جزئیات را هم نمی گوئیم تا در کَفَش بمانید!!

این داستان هم ادامه ندارد؛ بیخود ادامه ندهید! تمام شد.

خدمت مقدس۱ : آقا شما وجود ندارید!

ما دیروز طی یک عملیات انتحاری و در روز آخر مهلت ارسال دفترچه ی اعزام خدمت مقدس! تصمیم به ارسال گرفتیم و چون این خدمت زیادی مقدس بوده و اصلن با حال هوای ما جور در نمی آید و میترسیم مبادا که ما هم یک جورایی به این وسیله مقدس شویم! تصمیم گرفتیم هر جور شده معافیتی چیزی پیدا کنیم و از خیر تقدس بگذریم! اما ...

از آنجایی که معمولن کارهایمان را در دقایق آخر انجام می دهیم، شب هنگام حول حولکی یک پزشک پیدا نمودیم تا برگه ی معاینه ی اولیه را پر کند و هرچی درد و مرض از بدو تولد تا به امروز داشتیم برایمان ردیف کند باشد که ...  ، ولی باز هم از بخت و اقبال منورمان جناب پزشک باشی دچار اشتباه شدند و برگه خط خورده شد و باطل! و بنا شد فردا صبح که امروز باشد دفترچه ای جدید تهیه کنیم و خدمتشان شرفیاب شویم! این شد که صبح الاالطلوع از خانه بیرون زدیم به دنبال انجام کارها و جمع آوری مدارک. ابتدا وجه مربوطه را به بانک معظم اله پرداخت نمودیم وسپس به اداره ی پست منطقه رفته و دفترچه ای جدید تهیه نموده و برای تکمیل نمودن فرم استعلام وضعیت مشمول به مرکز نظام وظیفه قدم نهادیم. ( تا اینجای قضیه خوب بود و همه چیز به خوبی پیش رفت، و ما خوشحال که علاف نشدیم تا اینجا) اما ... چشمتان روز بد نبیند! باز هم خوشبختانه در اداره ی نظام وظیفه آشنایی پیدا شد و سفارش نمودند کارمان را بی دردسر راه بیاندازند، اما چه سود! بعد از کلی توی صف ماندن و از این دریچه به دریچه ی بعدی پاسکاری شدن فرمودند شما وجود ندارید! البته اینجوری ها هم که نه . باز به بایگانی و سیستم های مکانیزه و غیره  ، مراجعاتی چند انجام شد ولی هیچ اثری از شخص شخیص ما نبود! فرمودند باید از اداره ی ثبت احوال استعلام بنمائیم. ما هم فرمودیم چشم. و روان به دنبال دریافت نامه ی مربوطه... ( یادمان از این پست جناب هرمس افتاد بخوانیدش، بد نیست!)

ساعت حدود 11 بود که به اداره ی ثبت احوال استان رسیدیم. عجب بلبشویی بود اینجا! سگ صاحبش را گم میکرد! از هر طرف صدایی می آمد عده ی مشاجره داشتند و ...

ابتدا طبق روال عادی نامه را به دبیرخانه بردیم تا ثبت شود و پس از تلاش و مشقت بسیار از لابه لای دست و پا به متصدی مربوطه رسیدیم. پس از ثبت فرمودند به معاونت فلان در طبقه ی فوقانی مراجعه بفرمائید و رفتیم.( خدا را شکر خلوت بود) نامه را پاراف نمودند و ما را به بایگانی فرستادند. بایگانی رفتن همانا و بیچارگی همان! اینجا همان جایی بود که ... پس از مدتی صبر و تحمل فشار های وارده از هر طرف! مسئول مربوطه با قیافه وسرووضع درب و داغون پیدا شد و هجوم جمعیت هم. با کلی مکافات سجلمان را همراه با نامه تحویل دادیم و امر فرمودند باش تا صدایت کنیم...

حالا دیگر ساعت 12:30 شده بود و هنوز خبری از نامه و سجل ما نبود. البت کار مراجعین دیگر هم به همین منوال راه می افتاد و سرعت عمل بسی بسیار! نام مبارکمان را که شنیدیم انگار دنیا را به ما داده بودند فورن گرفتیم و ناگهان دیدم که مهر مربوطه نخورده و این شد که شاکی شدیم، باز سجل را تحویل دادیم تا ممهور شود. ساعت اداری تمام شده بود و ما همچنان علاف و نگران که کارمان راه نیافتاده. این بار سریع سجلمان به صورت ممهور برگشت و فورن به اطاق قبلی برگشتیم و فرم مخصوص تهیه شد و سپس مهرو امضاء معاونِ بَهمان و مجدد دبیرخانه و خلاص...

و این داستان ادامه دارد...

مرگ هم لیاقت می خواهد...

چقدر حقیرند افرادی که نه عرضه ی زندگی دارند و نه لیاقت مرگ...   !

مرگ . . .

چرا از مرگ می ترسید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین، روی گردانید؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟

مپندارید بوم ناامیدی باز،

به بام خاطر من می کند پرواز،

مپندارید جام جانم، از اندوه لبریز است.

مگوئید این سخن تلخ و غم انگیز است.

مگر "می"، این چراغ بزم جان، هستی نمی آرد؟

مگر این می پرستی ها و مستی ها،

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟

مگر افیون افسونکار،

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟

مگر دنبال آرامش نمی گردید؟

چرا از مرگ می ترسید؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر، کسی تواند دید؟

می و افیون، فریبی تیز بال و تند پروازند.

اگر درمان اندوهند،

خماری جانگداز دارند.

نمی بخشند، جان خسته را آرامشی جاوید

خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند.

            ***

چرا از مرگ می ترسید؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

بهشت جاودان آنجاست.

گران خواب ابد، در بستر گلبوی مرگ مهربان آنجاست.

سکوت جاودانی، پاسدار شهر خاموشی است.

همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است.

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی؛

نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی؛

جهان آرام و جان آرام،

زمان در خواب بی فرجام

خوشا خوابی که بیداری نمی بیند.

            ***

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید.

در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست.

در این دوران که هرجا، هرکه را زر در ترازو، زور در بازوست؛

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید،

گروه لاشه خواران را به حال خویش بگذارید،

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

در این غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند.

            ***

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید.

همه بر آستان مرگ راحت سر فرو آرید.

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین، روی گردانید؟

چرا از مرگ می ترسید؟

--------------------------------------------------------------

فریدون مشیری

اگر عمر دوباره داشتم...

دان هرالد (Don Herold) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد.
 

"

اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتم. از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم. بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم. سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم. دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم. بیشتر عاشق مى شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم. به سیرک بیشتر مى رفتم.

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: 'شادى از خرد عاقل تر است'.

"

دست هامان نریسده است به هم ...

1- مدتی است نوشتن برایمان سخت شده! دیگر مطالبی که از خواندنشان لذت میبریم نمیدانیم قبلن هم پابلیش نموده ایم یا نه؟! برای همین همیشه قبل از پابلیش کردن مجبوریم کلی از اول تا آخر بلاگ رو بگردیم مبادا که تکراری باشد. . .

2- چند سال پیش شعری رو که امروز داریم پابلیش میکنیم از مردی که به نظر میرسید انسان فرهیخته ای باشد شنیدیم، اما شاعرش را نیافتیم. تا اینکه چند روز پیش در کتابی از فریدون مشیری آن شعر را یافتیم و بسی مشعوف گشتیم و حال آنرا در این بلاگ می نهیم...

 

"

از دل و دیده، گرامی تر هم

آیا هست؟

دست،

            آری، ز دل و دیده گرامی تر :

                                                دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در دل و جان،

بی گمان دست گرانقدرتر است.

هرچه حاصل کنی از دنیا،

                                    دستآوردست!

هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین!

سلطنت را که شنیده است چنین؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!

خوشترین مایه ی دلبستگی ی من با اوست.

در فروبسته ترین دشواری،

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود، بانگ زدم:

هیچت ار نیست مخور خون جگر،

                                                دست که هست!

بیستون را یاد آر،

دست هایت را بسپار به کار،

کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت انگیزی است،

دست هایی که به هم پیوسته است!

به یقین، هرکه به هر جای، درآید از پای

دست هایش بسته است!

دست در دست کسی،

                        یعنی: پیوند دو جان!

دست در دست کسی،

                        یعنی: پیمان دو عشق!

دست در دست کسی داری اگر،

                                    دانی، دست،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست؛

لحظه ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی ی بیمار رسد؛

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!

دست، گنجینه ی مهر و هنر است:

خواه بر پرده ی ساز،

خواه در گردن دوست،

خواه بر چهره ی نقش،

خواه بر دنده ی چرخ،

خواه بر دسته ی داس،

خواه در یاری نابینایی،

خواه در ساختن فردایی!

آنچه آتش به دلم میزند، اینک، هردم

سرنوشت بشرست،

داده با تلخی ی غم های دگر دست به هم!

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است، ولی

دست هامان،نرسیده است به هم!

                                                            "

فریدون مشیری

خاطرات بهشت!!!

جمعه ی هفته ی پیش طی یک عملیات انتحاری تعدادی از دوستان و همکلاسی های دوران دانشگاه دور هم جمع شدیم و شونزده را بدر کردیم و به مکانی خیلی خیلی زیبا و خوش آب و هوا رفتیم که توضیحاتش در مجال این پست نمی گنجه! اما به دلیل دور بودن راه برای عظیمت به منطقه از یک دستگاه مینی بوس و تراکتور استفاده شد که تراکتور مجهز به تریلر با 600 کیسه ی هوا و ترمز ABS و EBDو غیره بود اما از بخت بد روزگار هنگام برگشت در یک حرکت محیرالوقوع تریلر واژگون و همه ی ما  به درون یک فروند دره سقوط نه چندان آزاد نمودیم و همگی به ملکوت اعلی پیوستیم و از اونجایی که همگی جوون ناکام تشریف داشتیم ( البته بعضی ها سریعا خود را به کام رسانیدند، ولی فایده ای نداشت) یکی یک عدد اشانتیون شهادت به شخص شخیصمان اعطا نمودند، ( دم خدا گرم، خیلی دست و دل بازه، نوکرتیم خدا جون) و اینگونه به مقام رفیع شهادت نائل آمدیم و حالی به حولی. و هم اکنون از بهشت با شما در تماسیم ولی نه با SMS اینترنتیه! اینترنتشم ADSL ها اونم ADSL2+ عجب سرعتی داره کلی این بهشت به روزه، خلاصه یکی یک عدد حوری برای آقایان و یک عدد غلمان برای بانوان تقدیم نمودند و گفتنتد نگران نباشید باز هم هست تا دلتان بخواهد، حالا این یکی را نقد داشته باشید، سرتان گرم شود تا بقیه را تقدیم کنیم.(ولی خودمانیم ها این غلمان ها عجب چیزهایی اند چه رسد به حوری، ووووووووواااااااااااااااااااااااااای) نهر شیر و شکلات و قهوه و نسکافه و کاپوچینو و این جور چیزها هم که دیگر تا دلتان بخواهد... البت گفته اند اسرار بهشت را زیاد لو ندهیم ولی ما یکم زیر آبی رفتیم دیگر.... شراب که دیگه نگو ! ابسولوت میدهند باقلوا و شراب قرمز که دیگر جای خودش فقط یک مشکل داریم، اینجا هر کار کنیم کسی گیر نمیدهد و این اصلن حال نمیدهد! حتی میتوانی در حالت مستی رانندگی کنی! هیچکی به هیچکی نیست و انقدر همه چیز زیاد است که دیگر دودره بازی در کار نیست! آها این را نگفتم برای خودمان یک سوپر کامپیوتر داریم خدا...

خلاصه باید خودتان بیاید ببینید. شاید بعد ها نیز اطلاعات و توصیفات بیشتری برایتان فرستادیم تا دلتان قنج رود.

پ.ن : تا میتوانید به تور و اردو و این جور جاها بروید و بمیرید! باشد که رستگار شوید.         ;)

دل نخواهم بست

دل نخواهم بست هرگز من به کس

                        هرکسی را دل ببستم دل شکست