محبت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد...

مسافر

امروز رفته بودن مراسم تعزیه یکی از اقوام (خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه) از کوچک و بزرگ و دور و نزدیک همه آمده بودند حتی کسانی هم که وقتی اون بنده خدا زنده بود سالی یک بار هم به دیدنش نمی رفتند آمده بودند ، به یاد یک دو بیتی از اقبال لاهوری افتادم و خالی از لطف ندیدم که به این بهانه وبلاگ رو آپدیت کنم:

چورخت خویش بربستم از این خاک

همه گفتند با ما آشنا بود

ولیکن کس ندانست این مسافر

چه گفت و با که گفت و از کجا بود

سالروز گرامیداشت معلم مبارک

من نگاه می کردم ،اما تو به من دیدن آموختی

من می خواندم، اما تو به من چگونه خواندن را آموختی

من فکر می کردم، اما تو به من اندیشیدن را آموختی

دستم را به مهر گرفتی و مرا در کوچه باغهای معرفت گام به گام گرداندی،
هستی ات پر باد، گامهای
ت استوار و روزهایت آفتابی.