ما دیروز طی یک عملیات انتحاری و در روز آخر مهلت ارسال دفترچه ی اعزام خدمت مقدس! تصمیم به ارسال گرفتیم و چون این خدمت زیادی مقدس بوده و اصلن با حال هوای ما جور در نمی آید و میترسیم مبادا که ما هم یک جورایی به این وسیله مقدس شویم! تصمیم گرفتیم هر جور شده معافیتی چیزی پیدا کنیم و از خیر تقدس بگذریم! اما ...
از آنجایی که معمولن کارهایمان را در دقایق آخر انجام می دهیم، شب هنگام حول حولکی یک پزشک پیدا نمودیم تا برگه ی معاینه ی اولیه را پر کند و هرچی درد و مرض از بدو تولد تا به امروز داشتیم برایمان ردیف کند باشد که ... ، ولی باز هم از بخت و اقبال منورمان جناب پزشک باشی دچار اشتباه شدند و برگه خط خورده شد و باطل! و بنا شد فردا صبح که امروز باشد دفترچه ای جدید تهیه کنیم و خدمتشان شرفیاب شویم! این شد که صبح الاالطلوع از خانه بیرون زدیم به دنبال انجام کارها و جمع آوری مدارک. ابتدا وجه مربوطه را به بانک معظم اله پرداخت نمودیم وسپس به اداره ی پست منطقه رفته و دفترچه ای جدید تهیه نموده و برای تکمیل نمودن فرم استعلام وضعیت مشمول به مرکز نظام وظیفه قدم نهادیم. ( تا اینجای قضیه خوب بود و همه چیز به خوبی پیش رفت، و ما خوشحال که علاف نشدیم تا اینجا) اما ... چشمتان روز بد نبیند! باز هم خوشبختانه در اداره ی نظام وظیفه آشنایی پیدا شد و سفارش نمودند کارمان را بی دردسر راه بیاندازند، اما چه سود! بعد از کلی توی صف ماندن و از این دریچه به دریچه ی بعدی پاسکاری شدن فرمودند شما وجود ندارید! البته اینجوری ها هم که نه . باز به بایگانی و سیستم های مکانیزه و غیره ، مراجعاتی چند انجام شد ولی هیچ اثری از شخص شخیص ما نبود! فرمودند باید از اداره ی ثبت احوال استعلام بنمائیم. ما هم فرمودیم چشم. و روان به دنبال دریافت نامه ی مربوطه... ( یادمان از این پست جناب هرمس افتاد بخوانیدش، بد نیست!)
ساعت حدود 11 بود که به اداره ی ثبت احوال استان رسیدیم. عجب بلبشویی بود اینجا! سگ صاحبش را گم میکرد! از هر طرف صدایی می آمد عده ی مشاجره داشتند و ...
ابتدا طبق روال عادی نامه را به دبیرخانه بردیم تا ثبت شود و پس از تلاش و مشقت بسیار از لابه لای دست و پا به متصدی مربوطه رسیدیم. پس از ثبت فرمودند به معاونت فلان در طبقه ی فوقانی مراجعه بفرمائید و رفتیم.( خدا را شکر خلوت بود) نامه را پاراف نمودند و ما را به بایگانی فرستادند. بایگانی رفتن همانا و بیچارگی همان! اینجا همان جایی بود که ... پس از مدتی صبر و تحمل فشار های وارده از هر طرف! مسئول مربوطه با قیافه وسرووضع درب و داغون پیدا شد و هجوم جمعیت هم. با کلی مکافات سجلمان را همراه با نامه تحویل دادیم و امر فرمودند باش تا صدایت کنیم...
حالا دیگر ساعت 12:30 شده بود و هنوز خبری از نامه و سجل ما نبود. البت کار مراجعین دیگر هم به همین منوال راه می افتاد و سرعت عمل بسی بسیار! نام مبارکمان را که شنیدیم انگار دنیا را به ما داده بودند فورن گرفتیم و ناگهان دیدم که مهر مربوطه نخورده و این شد که شاکی شدیم، باز سجل را تحویل دادیم تا ممهور شود. ساعت اداری تمام شده بود و ما همچنان علاف و نگران که کارمان راه نیافتاده. این بار سریع سجلمان به صورت ممهور برگشت و فورن به اطاق قبلی برگشتیم و فرم مخصوص تهیه شد و سپس مهرو امضاء معاونِ بَهمان و مجدد دبیرخانه و خلاص...
و این داستان ادامه دارد...