نمیدانید چه حس قشنگی است وقتی آدم به خواسته اش می رسد، چه برسد عاشقش هم باشد! چند روز پیش خبر رسیدن ناز دُردانه یمان را دریافت نمودیم و از فرط خوشحالی در آسمان هم جایی نداشتیم! چقدر لحظه ی قشنگی بود، آن هم برای من که مدتها صبر کرده بودم تا بدستش بیاورم! دوباره همه چیز از اول شروع شد، جستجو برای یافتن راهی که به ناز دردانه یمان ختم می شد! بالاخره یافت شد آنچه که آرزویمان بود. خبر رسید کجایی که "بحر در کوزه و ما تشنه لبان گرد جهان می گردیم". پاشو حاضر شو که همینجا بیخ دل خودت نشسته و خبر نداری بیچاره. البت بعد از آن حال و هوای زیبا، کمی دلمان گرفت! چون هزینه ها زیاد شده بود و ما هم دستمان کمی تنگ، اما چه میشود کرد؟ عشق است دیگر لامصب به هیچ صراطی هم مستقیم نیست! ما هم عزم خود را جزم کردیم و گفتیم هرطور باشد بدستت می آوریم و این کار را هم کردیم. الان هم آرام و زیبا روبرویمان نشسته و دارد به زندگی ی جدیدش عادت می کند!
ولی باید بگویم عزیزکم هیچ جای نگرانی نیست، تا منو داری غم نداری. ما دوستان خوبی برای هم خواهیم بود و چه لحظات زیبایی را تجربه و ثبت خواهیم کرد.
در این دو روزی که با همیم فقط هنگام خواب چشمم را رویش بسته ام. از بدست آوردنش احساس غرور می کنم وهیچ وقت 31ام شهریور 1387 رو فراموش نمیکنم.
بیش از این چیزی نمی گویم تا زیاده گویی نکرده باشم! شاید باز هم در آینده از دردانه ی نازم! سخن به میان آوردم...