شخصی از خدا خواست که به او نشان دهد، جهنم و بهشت چگونهاند. خداوند دستور داد جهنم را به او نشان دهند. او را به اتاقی بردند که در آن عده ای دور یک دیگ بزرگ نشسته بودند. همهی آنها درمانده، مایوس و گرسنه بودند. هر یک از آنها قاشق بلندی را داخل دیگ میکرد ولی از آنجا که دسته قاشق بلند تر ازدست او بود، نمیتوانست غذا را در دهان خود بگذارد. وضع این آدمها که بالای دیگی پر از غذا داشتند از گرسنگس میمردند، رقت بار بود.
سپس خداوند دستور داد بهشت را به او نشان دهند. این با نیز او را به اتاقی بردند که با اتاق اولی کمترین فرقی نداشت، اما در اینجا آدمهیی که دور دیگ جمع شده بودند، به دهان یکدیگر غذا میگذاشتند و بسیلر خوشنود بودند. آن شخص پرسید: سر در نمیآورم! چرا اینها اینقدر سعادتمند هستند و آنها آنقدر بدبخت؟ شرایطشان که با هم کمترین فرقی ندارد!
جواب شنید: چرا! یک فرق عمده دارند، گروه دوم یاد گرفتهاند به یکدیگر غذا بدهند.
------------------------------------------------------------------------
راستی امروز سالروز تولد وبلاگ منه تولدت مبارک