میدانی رفیق!
وقتی دلم میگیرد، به بازی روی می آورم!
وقتی دلم تنگ است...
وقتی دلم تنهاست...
دنیای خوبیست آنجا!
نه از دلتنگی خبری هست
نه از مرام پوشالی آدم ها!
دنیای خوبیست ...
در تنهایی خود نشسته ام و تنها سر و صدای کولری است که دائم در گردش است خودش میلرزد، شاید از سرما!
اما سعی میکند خنکی را برای من مهیا سازد
در باز است و میهمانی ناخوانده وارد میشود،
قاصدکی تنها بر دوش باد مهمان من تنها میشود.
ورودش را به فال نیک میگیرم، اما یادم می آید که:
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری
باری، برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک، در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصدک، تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب
قاصدک! هان ، ولی آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی؟
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی-طمع شعله نمی بندم-خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک، ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
درد عشقی کشیدهام که مپرس | زهر هجری چشیدهام که مپرس | |
گشتهام در جهان و آخر کار | دلبری برگزیدهام که مپرس | |
آن چنان در هوای خاک درش | میرود آب دیدهام که مپرس | |
من به گوش خود از دهانش دوش | سخنانی شنیدهام که مپرس | |
سوی من لب چه میگزی که مگوی | لب لعلی گزیدهام که مپرس | |
بی تو در کلبه گدایی خویش | رنجهایی کشیدهام که مپرس | |
همچو حافظ غریب در ره عشق | به مقامی رسیدهام که مپرس |
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می
پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم
"محمد علی بهمنی"
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم ؛ که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مومن آینه مومن یقین شد ؛ چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند ؛ سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله ؛ چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرضها تیره دارد دوستی را ؛ غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم ؛ چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد ؛ همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن ؛ که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن ؛ رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا ؛ به هستی متهم ما زین زبانیم
"مولانا"
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...