وقتی تورا میبینم،
وقتی لبخند بر لبانت نقش میبندد،
وقتی شعف در چشمانت موج میزند.
گویی در آن لحظات هستی را به من بخشیدهاند
و تا روزها از شوق این بخشش سر از پا نمیشناسم...
پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این
جام ها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب
می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا
بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز
ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یاد ها
دیگر
شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان
ای
عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم
انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم
نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این
که ناله میکشم از دل
که آب
آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر
کن پیاله را...
-----------------------------
فریدون مشیری
این روزها اینگونه ام ،ببین:
دستم، چه کند پیش می رود،
انگار هر شعر باکره ای را سروده ام
پایم چه خسته می کشدم،
گوئی کَت بسته ا زخَم هر راه رفته ام
تا زیر هرکجا
حتی شنوده ام
هربار شیون تیر خلاص را
□
ای دوست
این روزها
با هرکه دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است
□
انبوه غم حریم و حرمت خود را از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام : یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
□
این روزها
اینگونه ام :
فرهاد واره ای که تیشه ی خود را
گم کرده است
□
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید:
- یک جنگجو که نجنگید
اما …، شکست خورد
-------------------------------
نصرت رحمانی
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید
ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند
های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه
های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی
شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست
مثل همین روزهای ماست
اما
کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه
هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز
مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت
دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای
شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله
بسیارند
آه...
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من همه
دیوارند
----------------------
قیصر امینپور
صد بار به سنگ کینه بستند مرا
از خویش غریبانه گسستند مرا
گفتند همیشه بی ریا باید زیست
آیینه شدم باز شکستند مرا
خسته ام، خسته از این بودن ها، رفتن ها، شدن ها
خسته از هرچه که هست و نیست...
- خستگی هایم را دیگر این تن ضعیف، توان بردوش کشیدن نیست.
خسته ام. . .
چنین نقل شده که مریدی نزد مرشد باقی بالله رفت و گفت:
« من این بیت معروف مرشد حافظ که می گوید : " به می سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید "
را خوانده ام، ولی مشکلی دارم.»
باقی بالله گفت:
« مدتی از پیش من برو و من موضوع را برایت روشن خواهم کرد.»
پس از مدت زمانی مرید نامه ای از پیر دریافت کرد که می گفت:
« تمام پولی را که داری بردار و به دربان هر فاحشه خانه ای که می دانی بده.»
مرید گیج شده بود و برای مدتی فکر کرد که این مرشد باید قلابی باشد.
پس از چند روز که با خودش کشتی گرفت، به نزدیکترین فاحشه خانه رفت و تمام پولی را که داشت به دربان آنجا داد.
دربان گفت: « برای چنین پولی، من باید قشنگترین جواهر مجموعه ی خودمان را به تو تقدیم کنم.»
وقتی مرد وارد اتاق شد، زنی که در آنجا بود گفت:
« من دوشیزه هستم. مرا با فریب به این خانه آورده اند و مرا با زور و تهدید در اینجا نگه داشته اند. اگر حس عدالت خواهی تو از دلیلی که برایش به اینجا آمده ای، قوی تر است؛ به من کمک کن تا فرار کنم.»
آن وقت مرید معتای شعر حافظ را درک کرد :
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغات گوید
----------------------------------------
* راز - باگوان اشو راجنیش جلد دوم
ای قوم به حج رفته؛ کجائید؟ کجائید؟
معشوق همین جاست؛ بیائید، بیائید.
معشوق تو، همسایه ی دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوائید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه وهم خانه و هم کعبه شمائید.
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از آن خانه براین بام برآئید.
آن خانه لطیف است، نشان هاش بگفتید
از خواجه ی آن خانه نشانی بنمائید.
یک دسته ی گل کو؟ اگر آن باغ بدیدیت!
یک گوهر جان کو؟ اگر از بحر خدائید!
با این همه آن رنج شما، گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما، پرده شمائید.
نمیدانید چه حس قشنگی است وقتی آدم به خواسته اش می رسد، چه برسد عاشقش هم باشد! چند روز پیش خبر رسیدن ناز دُردانه یمان را دریافت نمودیم و از فرط خوشحالی در آسمان هم جایی نداشتیم! چقدر لحظه ی قشنگی بود، آن هم برای من که مدتها صبر کرده بودم تا بدستش بیاورم! دوباره همه چیز از اول شروع شد، جستجو برای یافتن راهی که به ناز دردانه یمان ختم می شد! بالاخره یافت شد آنچه که آرزویمان بود. خبر رسید کجایی که "بحر در کوزه و ما تشنه لبان گرد جهان می گردیم". پاشو حاضر شو که همینجا بیخ دل خودت نشسته و خبر نداری بیچاره. البت بعد از آن حال و هوای زیبا، کمی دلمان گرفت! چون هزینه ها زیاد شده بود و ما هم دستمان کمی تنگ، اما چه میشود کرد؟ عشق است دیگر لامصب به هیچ صراطی هم مستقیم نیست! ما هم عزم خود را جزم کردیم و گفتیم هرطور باشد بدستت می آوریم و این کار را هم کردیم. الان هم آرام و زیبا روبرویمان نشسته و دارد به زندگی ی جدیدش عادت می کند!
ولی باید بگویم عزیزکم هیچ جای نگرانی نیست، تا منو داری غم نداری. ما دوستان خوبی برای هم خواهیم بود و چه لحظات زیبایی را تجربه و ثبت خواهیم کرد.
در این دو روزی که با همیم فقط هنگام خواب چشمم را رویش بسته ام. از بدست آوردنش احساس غرور می کنم وهیچ وقت 31ام شهریور 1387 رو فراموش نمیکنم.
بیش از این چیزی نمی گویم تا زیاده گویی نکرده باشم! شاید باز هم در آینده از دردانه ی نازم! سخن به میان آوردم...
شاید تا حالا هیچ وقت اینجوری ننوشته بودم! چند وقتی است دچار حس های قریبی شدم! چند شب پیش فیلم باشگاه مشت زنی رو دیدم. چند روزیه دارم کتاب زهیر پائولو کوئیلو رو می خونم. حس میکنم اتفاقات دارن بهم یه چیزی میگن. اینکه رها باشم. آزاد. چیزی که این روزا فراموشش کردیم. رها باشیم و عاشق. لذت ببریم. اما لذت چیه؟ فکر میکنم معنای همه چیز عوض شده دیگه از چیزی لذت نمی بریم ، فقط ادای لذت بردن رو در می آریم! همه چیز برامون سطحی شده! خودمون رو به بند کشیدیم. درگیر قید و بند هایی هستیم که نمیدونیم از کجا اومدن واصلن برای چی هستن. دیگه عاشق نیستیم. حتی نمیتونیم عشقمون رو ابراز کنیم. وقتی عاشق کسی میشیم و نمیتونم حتی بهش بگم که چقد برامون مهمه، که چقدر دوسش داریم. وقتی اگه بعد از سالها ...
وقتی اگه آزاد باشی و عاشق برای بقیه میشی دیوونه! وقتی ...
آره خیلی وقته همه چیز عوض شده! لذت بردن رو فراموش کردیم. همه چیز رو توی قالب گذاشتیم وبرای همه چیز قانون تعریف کردیم! ما به کجا داریم میریم!؟
خیلی وقته سعی کردم با عشقم بجنگم فراموشش کنم ، دیگه عاشق نشم. احساساتم رو بکشم، شاید راحت تر زندگی کنم.( اگه بشه اسمشو زندگی گذاشت!) اما باز با خوندن این کتاب آتش زیر این خاکستر داره شعله ور میشه! . حس خستگی دارم. احساس میکنم دیگه توی این بدن فیزیکی جا نمیشم! احساس می کنم دنیا برام کوچیکه! دنبال گم گشته ای می گردم که خودمم نمی دونم چیه! دلم میخواد برم یه جای دور که هیچ کس نباشه برم جایی که من وباشم و من ومن! جایی که بشه فکر کرد! جایی که سکوت باشه، برم به عمق طبیعت از همه چیز رها بشم. هیچ قید و بندی نباشه! حتا همین نوشتم هم قید و بند داره.
چند روزیه کلمات هجوم میارن به مغزم. گهگاهی احساس میکنم دارم منفجر میشم. خسته ام از حرفایی که نمیشه به هیچ کس گفت از تنهاییم خستم. خسته!!! دلم می خواد آزاد بشم ، عشق بورزم. لذت ببرم، حرف بزنم. اما همه چیزو فراموش کردم. دیگه راه عشق ورزیدن و بلد نیستم. دارم منفجر...