دست بردار از این میکده ی سربه سری

آخ که چقدر از این انسانیت بی دلیل؛ از این زندگانی زنده مانی! از این کره ی خاکی و هرچه در این دنیای . . . است خسته شدم. آخ از دست این انسانهای فانی! آخ از روزمرگی! آخ از همه چی... باز این دانشگاه کذایی شروع میشه! باز رفت و آمد ها باز منتظر شدن ها؛ بازدور از خانه؛ باز ... باز باز باز. آخ که این مغز بشری چقدر چیز عجیبی است؛ آخ که این تفکر های بی مورد٬ این آینده اندیشی های انسانی و همه و همه همچون موریانه ای به جان مغزمان افتاده! خسته شدم. آخ که چقدر دلم می خواست از همه و همه بدور بودم٬ آخ که چقدر دلم میخواست بمیرم( رفتم اون دنیا تا بمیرم) ولی چه کنم که نمیشه! چه کنم محکومم به جبر ( اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیای!)٬ آخ از این همه تناقض!آخ از این مردم ظاهر بین. خدایا خستم. . .

دست بردار از این میکده ی سربه سری

پای بگذار به اون راهی که فکر کنی بهتری

.

.

.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:06 ق.ظ

افسانه مکرر اندوه و رنج را .تکرار میکند
موفق باشی

خوشحال میشدم اگر حداقل اسمت را مینوشتی! و تشکر از کامنتت

اسکورپ سه‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ق.ظ

این مردم! این دیار! این زندگی! همش دردسره باور کن! ولی خوب، زندگی باید کرد! اسکورپ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد