بی مقدمه
این روزها اصلن حال حوصله، دل و دماغ، چک وچانه ( چه ربطی داشت!!!) نداریم. کلن نداریم عزیز جان نداریم! و به شغل شریف علافی مشغولیم. کارمان شده دیدن فیلم و خواندن کتاب و خوردن و خوابیدن. دست و دلمان به کار های خودمان هم دیگر نمیرود. دیگر سرمان برای فهمیدن و یاد گرفتن درد نمیکند! البت می کند اما نه مثل آن زمانها که برای یاد گرفتن و فهمیدن و سر از کار چیزی در آوردن هر کاری میکردیم، باید یکی باشد تا مطلبی را به زور در سرمان فرو کند وگرنه خودمان دیگر چندان دنبالش نمی رویم! از خانه هم به ندرت بیرون میرویم. داریم ترش میشویم از بس در خانه ماندیم . ( «از فرط پوسیدن» دیدید مواد غذلیی وقتی می پوسند وفاسد میشوند ترش مزه!) فاسد شدیم رفت! بیخود نیست می گویند بی کاری فساد می آورد، همین است دیگر...
حالا یک نیکو کاری، کاری بدهد دست ما، مگر چه میشود!؟
وقتی کار نداشته باشی پول نداری، وقتی پول نداشته باشه تفریح نداری ( حالا مگر ما چقدر ما تفریح داریم که پول هم بخواهد!)
الان هم سرمان درد می کند و داریم خزعبلات می بافیم و بعدها خودمان می خوانیم و هِرهِر به خودمان می خندیم!
کلی خذعبلات دیگر در سرمان بود که همه اش پرید! نمیدانیم چرا اینطوری میشود یکدفعه کلمات هجوم میاورند( همه با هم) و بعد به همان سرعت که آمده اند می روند! اما این وسط چه و چقدر بتوانی آنها را شکار کنی خود هنریست!
با این پاراگراف آخرت خیلی حال کردم. ایول!